حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۶

ساقی اندر قدحم باز می گلگون کرد

در مَی کهنه دیرینهء ما افیون کرد

دیگران را َمی دیرینه برابر می داد

چون به این دلشده خسته رسید افزون کرد

این قدح هوش مراجمله به یکبار ببُرد

این مَی این بار مرا پاک زخود بیرون کرد

تو مپندار که در ساغر وپیمانه ما

بت سنگین دل من خون جگر اکنون کرد

انچه در سینه مجروح من َاش دل خوانی

خاک عشق است که با خون جگر معجون کرد

روز اول که به استاد سپردند مرا

دیگران راخِرد آموخت مرا مجنون کرد

دل حافظ که ز افسون لبت بی خود بود

چشم جادوی تو اش بار دگر افسون کرد