حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۵

سر ِ سودای تو اندر سر ما می‌گردد

تو ببین در سر شوریده چها می‌گردد

هر که دل در خم ِ چوگانِ سرِ زلفِ تو بست

لاجرم گوی صفت بی سر و پا می‌گردد

هرچه بیداد و جفا میکند آن دلبرِ ما

همچنان در پی او دل به وفا می‌گردد

از جفای فلک و غصه دوران صد بار

بر تنم پیرهن صبر قبا می‌گردد

از نحیفی و نزاری، تن ِ بیچاره ء من

چون هلالیست که انگشت نما می‌گردد

بلبلِ طبعِ من از فرقت ِ گلزارِ رخش

دیرگاهیست که بی برگ و نوا می‌گردد

بهوا داریِ آن سرو قدِ لاله عِذار

بسی آشفته و سرگشته چو ما می‌گردد

چند گویم مرو ای دل زِ پِی نفس و هوی

کاین هوا نیست که در عین ِ خطا می‌گردد

دلِ حافظ چو صبا بر سرِ کوی تو مقیم

درد مندیست باُمّیدِ دوا می‌گردد