حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵۶

آفتاب از روی او شد در حجاب

سایه را باشد حجاب از آفتاب

دست ماه و مهر بربندد به حسن

ماه بی‌مهرم چو بردارد نقاب

از خیالم باز نشناسد کسی

گر در آغوشت نبینم شب به خواب

خون دل در جام دیدیم از سرشک

آب رو بر باد دادیم از شراب

شاهدان مستور و مستان بی‌شکیب

خانقه معمور است و درویشان خراب

سوز مستان گر بداند محتسب

در دم از می‌شان زند بر آتش آب

هر که را از دیده باران بینی اشک

زیر دامن باده دارد چون سحاب

از برای باده می‌باید زدن

محتسب را حد بی حد و حساب

حافظا واعظ نصیحت گو مکن

ترک ترکان خطا نبود صواب