خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

صبح چون جیب آسمان بگشاد

هاتف صبح‌دم زبان بگشاد

پر فرو کوفت مرغ صبح‌دمی

دم او خواب پاسبان بگشاد

نفس عاشقان و نالهٔ کوس

نفخهٔ صور در دهان بگشاد

چشمهٔ دل فسرده بود مرا

ز آتش صبح درزمان بگشاد

دل من بی‌میانجی از پی صبح

کیسه‌ها داشت از میان بگشاد

صبح بی‌منت از برای دلم

نافه‌ها داشت رایگان بگشاد

ریزش ابر صبحگاهی دید

طبع من چون صدف دهان بگشاد

دعوت عاشقانه می‌کردم

بخت درهای آسمان بگشاد

الصبوح الصبوح می‌گفتم

عشق خم‌خانهٔ روان بگشاد

الرفیق الرفیق می‌راندم

رصد غیب راه جان بگشاد

شاهد دل درآمد از در من

بند لعل از شکرستان بگشاد

گه به لب‌ها ز آتش جگرم

آب حیوان به امتحان بگشاد

گه به دندان ز رشتهٔ جانم

گرهٔ غم یکان یکان بگشاد

گفت خاقانیا تو ز آن منی

این بگفت، آفتاب ران بگشاد