صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲۱- سوره الانبیاء » ۱۳- آیات ۸۳ تا ۸۴

وَ أَیُّوبَ إِذْ نٰادیٰ رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ اَلضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرّٰاحِمِینَ (۸۳) فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ فَکَشَفْنٰا مٰا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَیْنٰاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنٰا وَ ذِکْریٰ لِلْعٰابِدِینَ (۸۴)

و ایوب را هنگامی که ندا کرد پروردگارش را که مس کرد مرا آزار و تو رحم‌کننده‌تر رحم‌کنندگانی (۸۳) پس اجابت نمودیم مر او را پس رفع نمودیم آنچه با او بود از آن را و دادیم او را اهلش و مثلشان با ایشان رحمتی از نزد ما و پندی مر پرستندگان را (۸۴)

« در بیان حال حضرت ایوب علی نبینا و علیه السلام »

یاد کن ایوب را چون خواند چند

رب خود را چون رسید او را گزند

که مرا مَس کرد ضرّی این چنین

تو به حالم ارحمی از راحمین

یادم آمد حال ایوب صبور

گشتم از صبر و سکون یکباره دور

منقلب شد حالم از احوال او

آمدم چون در نظر تمثال او

بود صبرش از محبّت بر اِله

آن امین راه حق روحی فداه

گریه گر بگذاردم گویم تمام

حال آن بگزیدة ربّ الانام

در محبّت امتحان دوست را

کَند از تن با رضایت پوست را

آنکه با حق کار عشق اینسان کند

ترک ملک و مال و جسم و جان کند

نکشد آهی در بلاء باشد صبور

در محبّت تا جویی ناید قصور

جان به نامش گر دهی نبود گران

صد سلام او را به جان از عاشقان

مال و ملکش بود بیش از حصر و حد

هم غلام و اسب و استر بی عدد

بود مشغول عبادت صبح و شام

دل نبودش جز به مهر حق مدام

روزی آمد جبرئیل از حق بر او

داد پیغام از حق او را رو به رو

گفت بودی عمری اندر عیش و ناز

آن سر آمد وقت اندوه است باز

نعمتت گردد مبدل بر نقم

صحتت بر رنج و هم شادی به غم

فقر و ناداری رسد بعد از غناء

میشوی بر ضعف و خواری مبتلاء

گفت دادم دل بر این جمله یقین

گر رضای دوست باشد این چنین

کی توانیم از رضای او گذشت

باغ ما چو از باد مهرش تازه گشت

پس بُراق عشق آمد شد سوار

سوی معراج فناء هم رهسپار

نوح سان بنشست در فُلک رضاء

داد دل یکجا به طوفان قضاء

بر بلای دوست بود او منتظر

تا که فرمان کی به جهر آید ز سرّ

بود روزی در عبادتخانه او

کآمد از ره پیک عشق از چار سو

که تلف شد گلّه و خیل و رمه

رفت بر سیل حوادث آن همه

کِشتها و باغها را زد سموم

کرد ویران هر چه بود از مرز و بوم

پس خبر آمد که افتاد از مقام

سقف مر بر فرق فرزندان تمام

بود مشغول او به ذکر ذوالجلال

می نماند از آن خبرها ز اشتغال

فوت فرزندان دل آوردش به درد

پس به سجده اوفتاد و شکر کرد

بانگ بر زد غیرت عشق غیور

کاین زمان دل را نگهدار ای صبور

در حضورش کن نگهداریِ دل

یارت آید تا که بر یاریِ دل

داده حق بود اینها بی سخن

باز چون خواهد ز جان تسلیم کن

کی تو را جان بود یا چیز دگر

یا که هیچت از وجود خود خبر

او تو را جان داد و عقل و علم و دید

هم ز نعمتها که پی در پی رسید

آنچه خود داد ار که هم بگرفت باز

منّت از وی دار و با محنت بساز

در ره اینها امتحان عاشق است

تا که بر زخم ارادت لایق است

باز آمد امتحان بیمار شد

مدت رنج و مرض بسیار شد

هیچ عضوی سالم از وی بر نماند

جز زبان و دل که حق زآن می بخواند

زخم گشت اعضای او سر تا به پای

در کَناسه مر ورا دادند جای

رحُمه بُد مشغول خدمتکاری اش

مینمود اندر مرض غمخواری اش

هفت سال اینگونه بود احوال او

کس نپرسیدی ز نفرت حال او

گفت رحُمه چون نخواهی از خدا

تا تو را بدهد ز علتها شفا

گفت از این کو مرا هشتاد سال

داد نعمت سخت دارم انفعال

که ز رنج کم ز وی خواهم شفا

یاد نارم آن همه عیش و نوا

بحر رحمت زین بیان آمد به جوش

او زبان است ار شود عاشق خموش

هر صباحی از غم و بیماری اش

باز پرسید از پی دلداری اش

که بود چون حالت ای بیمار من

عافیت جویی تو یا دیدار من

گفتی آن را هم تو دانی ای خدا

گر چنینم یا چنان در مدعا

بر نیاید کار بر دعویِ من

کار باشد بر قبول ذوالمنن

بود صبحی منتظر در سرّ و هوش

آن خطاب حق ورا نامد به گوش

آن زمان لب بر شکایت باز کرد

رَب أنِّی مَسّنِی آغاز کرد

پس نمودیم آن دعایش مستجاب

هم مبدل بر شفاء، رنج و عذاب

رنج او برداشتیم از فضل ما

باز دادیمش ز علت ها شفا

هم دو چندان زآنچه بودش بیشتر

ز اهل و اولاد و منال و گنج و زر

تا به اینجا بود تفسیر کلام

نک به تحقیق آمدیم اندر مقام

« تحقیق »

گوش دل بگشا به تحقیق صفی

آشنایی گر به اسرار خفی

وقت موج بحر ما شد هوش دار

بر گُهرهای معانی گوش دار

نیست تفسیر اینکه گوید هر گدای

کرده این تفسیر را صوفی به رای

بلکه تحقیق است و ز اسرار وجود

گر نفهمی تو ، گناه از ما نبود

کرد حق احضار چون ایوب را

در مقام قرب و اوج اعتلا

کآن بود معراج مردان و ملوک

که به ره کردند مردانه سلوک

جان و دل پرداخت از کثرت تمام

وز خیال جسم و جان و ننگ و نام

کرد دل خالی ز یاد غیر دوست

رفت بیرون از جهات مغز و پوست

ریخت از خود هر چه او را قید بود

زآنکه خود در دام عشق او صید بود

عیش و صحت، خانه و فرزند و مال

اشتر حق را بپاید چون عقال

وقت مستی کرد آن را تار و مار

پس به معراج فناء شد رهسپار

ماند غافل هم ز جان و هم ز تن

وین بود در راه عشق اول سنن

تن چو از تعمیر آن کردی به دور

می شود رنجور و فاسد زآن قصور

سوی کثرت چون ز وحدت گشت باز

دید برجا نیست هیچ از برگ و ساز

رفته بر باد آن همه آثارها

می نمانده خشتی از دیوارها

گشته آن بنیادها یکجا خراب

یافته اوضاع گیتی انقلاب

آنچه قابل بر فناء بوده است آن

گشته فانی نیست هیچ از وی نشان

لیک آن کو گنج وحدت با وی است

در غم فقدان دیناری کی است

آمد او با گنج وحدت ز آسمان

هر چه خواهد هست با وی در زمان

در سرا بارید سه روزش طلا

این بود بعد از فناء سرّ بقا

گشته بر وی باز ابواب عطا

از نشان رَحمَةً مِّن عِندِنَا

تا که پندی باشد این بر عابدین

صبر در محنت کنند اهل یقین