قٰالُوا حَرِّقُوهُ وَ اُنْصُرُوا آلِهَتَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ فٰاعِلِینَ (۶۸)
گفتند بسوزانید او را و یاری کنید الهان خود را اگر هستید کنندگان (۶۸)
« حکم کردن نمرود بر سوزانیدن حضرت ابراهیم(ع) »
پس بگفتند آن گُره با یکدگر
می بسوزانید او را بر بتر
زین به معبودانتان یاری کنید
گر کنید این داد دینداری کنید
کرد پس نمرود برپا یک حصار
تا در آن سوزد خلیلِ حق به نار
گفت تا جمع اندر آن هیزم کنند
وین عمل را جملۀ مردم کنند
تا به ماهی هیزم آنجا مرد و زن
بردی از قهر خلیل ممتحن
تا ز هیزم گشت چون کوهی بلند
پس در آن از عقل خام آتش زدند
منجنیقی ساخت ز اغوای بلیس
دیو خویی که مر او را بُد جلیس
بست ابراهیم را بر منجنیق
می نبود او را معینی زآن فریق
خواست آن دم ناله ای ز افلاکیان
کای خدای بی شریک بی نشان
باشد این یک بنده بر روی زمین
که تو را خواند به یکتایی چنین
کی برد کس نامی از پروردگار
گر بسوزند این موحد را به نار
شد خطاب از حق بر ایشان از رشد
که اگر خواهد کنید او را مدد
آمدند افلاکیان ز امر جلیل
تا کنند ایشان اعانت بر خلیل
گفت مر افرشتۀ باد آن زمان
افکنیم این نار بر نمرودیان
تا بسوزند از صغیر و از کبیر
کس نماند هیچ از این قوم شریر
گفت افرشتۀ زمینش که بگو
تا برم این جمله را در وی فرو
هر یک از اهل سماوات این چنین
آمدند او را به یاری بر زمین
گفت من در پیش امر ذوالمنن
کرده ام فانی ارادة خویشتن
در بلایم گرچه دل خُرسند اوست
می پسندم هر چه آن اپسند اوست
بنده ام من بنده کبود تا که او
باشدش در حکم مولا گفتگو
من چه غم دارم که عالم آتش است
سوختن گر خواهد او بر ما خوش است
چون در آتش شد نگون از منجنیق
جبرئیلش در رسید اندر طریق
گفت هیچ ار حاجتی داری بگو
گفت داند حاجت هر بنده او
کار جز با قاضی الحاجات نیست
آنکه او محتاج کس در ذات نیست
حاجتی زین بِه مرا نبود کنون
که شوم در آتش از عشقش نگون
حیف کاین جان در غم و سوزش کم است
وین شرار از بهر جانم یک دم است
کاش جان بسیار بود ، آتش مدام
کاندر او می سوخت تا یوم القیام
گر تو را عشقی است دانی گو چه گفت
این گُل از بُستان عاشق برشکفت
خواست تا از دل کشد آهی ز عشق
زد بر او یارش دگر راهی ز عشق
که مَکِش آه از جگر، خاموش باش
راز عشق افشاء مکن، روپوش باش
که ز آهت آتش افتد در جهان
سوزد از وی این زمین و آسمان
تو مزن دم کار هِل تا من کنم
بر تو آتش، جنّت و گلشن کنم