صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۱۲- سوره یوسف » ۱۲- جذبه

پس بدینسان شد سوار راحله

باز رفتش دست و پا در سلسله

چون دل من که شد اندر زلف یار

کرده خود زنجیر مانا اختیار

تا بجنبم رفته در گیسوی دوست

خو ندارد هیچ جز با موی دوست

می ندارد جز بدان گیسو نیاز

بوده مانا از ازل زنجیر ساز

گشته تسلیم او به موی مهوشان

میکشندش تا ز هر سو مو کشان

نیست یارا جز به مویت دلخوشی

هین بکِش زنجیر ما تا می کشی

بند بندم جمله بند موی توست

حلقم اندر حلقۀ گیسوی توست

تا توانی زلف مشکین را بتاب

تا شود خونین تر این دل یا که آب

من نتابم رو از آن زنجیر و بند

گو شود هر مو کمند اندر کمند

ما خود از جان بر کمندت تاختیم

سوی گردونت کمند انداختیم

دل به زنجیر و کمندت بسته ایم

با کشاکش همچنان پیوسته ایم

هر به مویی باشدش پیوستگی

نبودش هیچ از کشاکش خستگی

گر به زندان ور که در چاهش کنند

رانده ور از شهر و درگاهش کنند

گفت یوسف کای خدای ذوالمنن

آگهی در سرّ و جهر از حال من

جور اخوان، رنج غربت بس نبود

که به زندانم برند اینگونه زود

خواجه بودم عبد گشتم زر خرید

نک شدم زندانی از خود نا امید

می ندانم چاره ای ای چاره ساز

جز که جویم استعانت بر تو باز

در زمان آن پیک خلاّق جلیل

دلنواز حق پرستان، جبرئیل

در رسید از امر حق بر هوش او

رازها گفت از حق اندر گوش او

یوسفا غمگین مشو در مرحله

چون تو را خواهم من اندر سلسله

شیر از زنجیر هیچش ننگ نیست

چاه و زندان بهر رهرو تنگ نیست

آمد ای یوسف زلیخا در رهت

تا که بیند در جزع بر ناگهت

تا که را از بهر استخلاص خود

سوی او سازی شفیع از نیک و بد

رو مکن زنهار ای یوسف تُرش

چین بر ابرو در میفکن دار هُش

رو مگردان بر یمین و بر یسار

هیچ سر از پیش رویت بر مدار

باش خندان گر به زندانت برند

سوی سجن از باغ و ایوانت برند

بر تو زندان را کنم خرم بهشت

تا نگردی تنگدل زآن جای زشت

هست حکمت ها مرا در کار تو

این بود معراج تو، نی عار تو

پس ببردندش به بازار از سرای

مرد و زن گشتند جمع از هر کجای

شد بلند از درد او آهنگها

میزدی بر سینه هر کس سنگها

هر کسی گفتی که مظلوم است او

وز گنه با الله که معصوم است او

بی ز تقصیرش به زندان می برند

با غل و زنجیرش اینسان می برند

دیگری گفت از وطن آواره است

وین چنین در شهر ما بیچاره است

دیگری گفت ای خداوند مجیب

رحم کن بر این دل افکار غریب

دیگری گفت این به جز بیداد نیست

آنکه کرد این هیچش از حق یاد نیست

ناله و افغان مرد و زن بپای

بود اندر شهر و بازار و سرای

چون به نزدیک زلیخا آمدند

آن منادی گفت حرف ناپسند

یعنی این باشد سزای مجرمان

در حریم خسروان و منعمان

گفت پس جبریل با یوسف چنین

که بگو این بِه ز قهر رب دین

بهتر است این خواری از آن فعل خوار

که بود پاداش او نیران و نار

من به گوش او رسانم راز تو

نشنود کس غیر او آواز تو

گفت یوسف این زلیخا چون شنید

پس به خود پیچید و شد زو نا امید

پس فرستاد او به زندانبان پیام

که بده بر جای تاریکش مقام

تنگ بر وی گیر از هر رهگذر

تا به تنگ آید کند این سو نظر