سخن با او به مویی درنگیرد
وفا از هیچ رویی درنگیرد
زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که مویی درنگیرد
غلامش خواستم بودن، دلم گفت
که این دم با چون اویی درنگیرد
چه جویی مهرِ کینجویی که با او
حدیث مهرجویی درنگیرد
بر آن رخ اعتمادش هست چندانک
چراغ از هیچ گویی درنگیرد
ازین رنگین سخن خاقانیا بس
که با او رنگ جویی درنگیرد