ازین دهرنگتر یاری نپندارم که دارد کس
وزین بینورتر کاری نپندارم که دارد کس
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خونآلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که دارد کس
مرا زلف گرهگیرش گره بر دل زند عمدا
ازین بدتر گرهکاری نپندارم که دارد کس
دهم در منیزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازینسان روز بازاری نپندارم که دارد کس
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین بِه تحفه در باری نپندارم که دارد کس
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس