خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱

دل رفت و می‌ندانم، حالش که خود کجا شد

آزار او نکردم، کویی دگر چرا شد

هر جا که ظن ببردم، رفتم طلب بکردم

پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم، دو تا شد

چندان که بیش جستم، کم یافتم نشانش

گویی چه حالش افتاد، یارب دگر کجا شد؟

بردم بدو گمانی، کز عشق گشت رسته

مانا که گشت عاشق، ظنم مگر خطا شد

یا آب بود و ناگاه، اندر زمین فرو شد

یا مرغ بود و از دام، پرّید در هوا شد

گفتم: دلی که دیده است، پیر و غریب و خسته؟

که‌امروز چند روز است، کز پیش ما جدا شد

ناگاه کودکی گفت: دیدم دلی شکسته

در دام زلف یاری، افتاد و مبتلا شد