دوش مرغان چمن نعرهٔ مستانه زدند
آتشی در دل شوریدهٔ دیوانه زدند
زاهدان خیمهٔ عشرت سوی میخانه زدند
خیز کز باد صبا زلف سمن شانه زدند
وز رخ شاهد گل پرده برانداختهاند
ساقیان جام جم از بادهٔ حمرا کردند
شاهدان باده به روی گل و ریحان خوردند
میفروشان می گلرنگ به خون پروردند
وز گل و سبزه بساطی به چمن گستردند
تا در او مجلسیان بزم طرب ساختهاند
نوبهار آمد و گلهای چمن بشکفتند
بلبلان راز دل خویش ز کس ننهفتند
غنچه را دوش چو یاقوت دهن میسفتند
عندلیبان سحرخیز به گل میگفتند
که نسیم سحر از غالیه نشناختهاند
ساقیا رطل گران ده که ز خلوت رستیم
سخن توبه مگو بیش که ما بشکستیم
بنشین کز می نوشین لبت سرمستیم
با گل و لاله چو امروز به می بنشستیم
قامت سرو سهی از چه برافراختهاند؟
باده نوشان که چو من معتکف خمارند
وقت آن است که خاطر به چمن بسپارند
ابر میگرید و مرغان چمن میزارند
هوس سرو و گل، آنها که چو ناصر دارند
رخت سودا همه از سینه بپرداختهاند