ناصر بخارایی » مسمطات » شمارهٔ ۱

دریاب که شد روز جوانی به سر ای دل

در میکده شو رقص‌کنان باده‌خور ای دل

با یار نشین از دو جهان بی‌خبر ای دل

این راز بگو با همه وقت سحر ای دل

در پردهٔ عشاق به سوزِ جگر ای دل

گر پردهٔ ناموس بر آنی که درانی

کای هر دو جهان مست ز انفاس نسیمت

نقل همه یک قطره ز دریای نعیمت

آزاد نشینم ز بهشت و ز جحیمت

بشناخته‌ام قاعدهٔ طبع کریمت

لطف است مرا یکسر از احسان قدیمت

گر شهد دهی با من و گر زهر چشانی

ای زلف تو را بوسه زده غالیه بر پای

سنبل شده گیسوی تو را هندوی گرای

در دیده کنم منزل تو، بگذر و فرمای

شرط است که بر آب روان سرو کند جای

خوناب سرشک از جگر سوخته بگشای

تا عرضه دهد پیش تو اسرار نهانی

چون من به سلامی شدم از لعل تو خرسند

چشمت نظری بر من آشفته نیفکند

تا مهر تو را شد به دلم خویشی و پیوند

در دام سر زلف تو درمانده به صد بند

از زخم بمردیم و ندانیم که تا چند

این سست وفائی بود و سخت کمانی

ای وصف رخ خوب تو برتر ز مگوئی

صد طعنه زده روی تو گل را به نکوئی

آن زلف و رخ ای باد ببینی و بگوئی

کای لاله چه رنگی تو و ای باده چه بوئی

دیدیم میان تو و گفتیم که موئی

یا سایهٔ موئی که تو رفته ز میانی

ای چشمهٔ حیوان شده از شرم لبت آب

تابی ز مه روی تو خورشید جهان تاب

از لعل شکربار تو شد خون دل عناب

شد چشم من از شوق رخت چشمهٔ سیماب

هر دم رود ای مدعی از چشم تو سیلاب

گر شرح غم ناصر شوریده بخوانی