به روز وصل از رویت، چو برقع میبراندازی
من از خود میشوم غایب، تو با خود عشق میبازی
کبابی سازم از بهر تو خود را همچو پروانه
اگر ای شمع مومیندل، شبی با فقر ما سازی
به زیر پای تو خلقی، همیمیرند چون موران
سوار من ببین باری، که مرکب بر که میتازی
چو من از امتحان عشق خالص میبرون آیم
منِ رخ زرد را چون زر، در آتش چند بگدازی
سحرگه مرغ میگوید، دریغا گر نبودی دی
خزان را یاد کن ای گل، به حسن خود چه مینازی
نخیزد همچو تو سروی چمن را در گلاندامی
نباشد همچو من بلبل، جهان را د رخوش آوازی
به بازی گفتمش جان میدهم از بهر یک بوسه
به خنده گفت ای ناصر، مکن با جان خود بازی