آغاز میکند دل، سر نامهٔ نیازی
ای بینیاز او را تشریف ده جوازی
در عقل ما نگنجد ادراک حسن رویت
کی محرم حقیقت گردد خیال بازی
ای از غبار کویت هر ذره آفتابی
وی در هوای عشقت هر پشه شاهبازی
تو چون همای پرّان ما سایه در پی تو
هستیِ تو حقیقت، هستیِ ما مجازی
ای از جهت منزه، رویم به سوی خود کن
تا سجده کفر نبود، ما را به هر نمازی
بیچارهایم، ما را، از لطف چارهای ساز
ما هیچکس نداریم، غیر از تو چارهسازی
بی سوز عشق، ناصر، افسرده چند باشد
او را چو شمع سوزان، در عشقِ جانگدازی