او آئینه است و هر طرفی رویها دارد او
روشن همیشود هنر و عیب ما در او
هر گه که بنگریم در ابروی و قامتش
معلوم میکنیم کژ و راست را در او
تزویر و زرق صومعه و خانقه پر است
خوش وقت میکده که نگنجد ریا در او
رندی که پر ز بادهٔ صافی بود چو جام
بهتر ز صوفیئی که نباشد صفا در او
در راه بت، پسر، من از آن میروم به سر
کان راه تنگ بود و نگنجید پا در او
بی صدق راز صحبت رندان چه فایده
بد گوهر است، اثر نکند کیمیا در او
دل شمع روشنیست که میمیرد از هوا
ناصر چنان مکن که در آید هوا در او