روزگاریست که من عاشق و دیوانهوشم
وقتها از سر مستی قدحی نیز کشم
ناخوش است آنکه ز عالم به خوشانش خوش نیست
روی من چون به خوشان است از آنروی خوشم
نام تسبیح و حمایل نبرم تا باشد
ساغر می به کف و کوزهٔ دُردی بکشم
رندی و راستی و زاهدی و زراقی
للهالحمد که روباه نیام، شیروشم
هر گدائی که چو خورشید بر آید تنها
پادشاهیست که او را نبود خیل و حشم
چون خضر زندهام از لطف تو ای آب حیات
آه اگر بار دگر زهر جدائی بچشم
مُهر مهر تو ز جان و دل ناصر نرود
داغ سودای تو دارم که غلام حبشم