چو خط بر من کشیدی چشم دارم
که برگیری و خوانی ماهوارم
مرانم سرزده چون خامه از پیش
که سر برخط فرمان تو دارم
ز جامت جرعهای برخاکم افشان
عزیزم کن که در دور تو خوارم
مرا از ساغر لعلت میئی ده
که چشم شوخ تو کُشت از خمارم
دمی از عمر ماند و همدمی نیست
که پیش او دمی با جان بر آرم
تنم گر چه پیئی و استخوانیست
به پیمان چون کمانت استوارم
اگر بی تو دمی از من برآید
دمم گیرد که آن را دم شمارم
چو گرد از خاک من گردون بر آرد
به گرد کوی تو گردد غبارم
شبی بر خلوت تاریک ناصر
گذاری کن ببین چون میگذارم