من گرد مستان بارها، چون جام مِی گردیدهام
جز لعل دلبر حاصلی، بی حاصلم گر دیدهام
سودای چشم خویش را، حالی ز سر بیرون کنم
از عکس نور روی تو خالی شود گردیدهام
جانم نگنجد در جهان، تا تو نپنداری که من
چون گنج در کنج خراب آباد تن گنجیدهام
تا خامه از سودای تو آورد حرفی بر زبان
من نامهوار از تاب غم، برخویشتن پیچیدهام
مطرب به راه راست خوش، ما را صلائی میدهد
تا قول او بشنیدهام، قول کسی نشنیدهام
نالیدن ناصر چو نی، باشد ز دست همدمان
از ناله نالی گشتهام، هر دم از آن نالیدهام