از آن چون شمع میسوزد دلم در شام گیسویش
که جانها سجده میآرند در محراب ابرویش
سواد خال او دارم به جای نور در دیده
مباد از چشم من خالی، خیال خال هندویش
صبا میبرد با ضعفی قوی پیغام ما امشب
جزاه الله وقت صبحدم جان داد بر بویش
ثباتی نیست زلفش را کز آه دل بیاشورد
تهتک بین که از بادی پریشان میشود مویش
به پا میایستم چون شمع از سر میبرم فرمان
ز دستم بر نمیخیزد که بنشینم به پهلویش
به خورشید رخ او مه مقابل شد به پیشانی
ز روی سخت یک ذره ندارد شرم از رویش
پلنگ از بیم خشم او شود راضی به روباهی
که بستاند دل از شیران به شوخی چشم آهویش
به هر سوئی که میبینم ز روی او بود وجهی
دلم خون گشت و از دیده روان کردم به هر سویش
به کویش ناصر خاکی گر از خواری شود خاکی
از او گردی که برخیزد نشیند بر سر کویش