مسلسل است غم دل به زلف پُر چینش
که گرد دور قمر بستهاند بر چینش
چنان به حلقهٔ زنار زلف او دل من
مقید است که بر باد میرود دینش
رخِ چو آینهاش را ز حُسن آئین است
که نقش صورت جان دیدهام در آئینش
اگر چه عمر به تلخی گذشت بر فرهاد
همین بس است که باقیست جان شیرینش
مرا ز دست خطائی برفت و نیست صواب
بهای چین و ختا بود زلف مشکینش
اگر به گِرد گُلش گَرد ره بود ای باد
غبار سنبل پرچین بدیده بر چینش
به صبح و شام چو ناصر دعای او گوید
مسبحّان فلک میکنند آمینش