میشود در تاب چشم روشنش
گر بود پروانه در پیرامنش
تا بدیدم صبر من سیماب شد
در بر سیمین دل چون آهنش
نبود آن مه را زیانی گر شوم
چون عطارد خوشهچین خرمنش
لالهٔ رویش همیبیند چمن
لال میگردد زبان چون سوسنش
ساقیا از حلق شیشه خون بریز
چند باشد خون رز در گردنش
غنچه را سر در گریبان از حیاست
خیز و بر کن ای صبا پیراهنش
گر ببیند حال من از جور دوست
دشمن من رحم آید بر منش
در دل تیره اگر تنگ است جای
مینشانم بر دو چشم روشنش
گر شود ناصر به خواری خاک راه
گرد ننشیند همی بر دامنش