از تو هزار فتنه شود در جهان هنوز
نشکفته است یک گلت از گلستان هنوز
دستی نبردهام چو کمر با تو در میان
کامی ندیدهام چو قدح زان دهان هنوز
۳
تا چون خیال در نظر آمد میان تو
خلقیست در میان یقین و گمان هنوز
آب حیات داری و تا رفتهای ز چشم
از چشم ما همیرود آب روان هنوز
من نیز قد خود ز وفا کردهام کمان
چشمت نهاده تیر جفا بر کمان هنوز
۶
افتاده است همچو زبان در دهان خلق
راز تو ناشنیده دهان از زبان هنوز
روز ازل به زلف تو جان برفشاندهام
آشفته است و تیرهدلِ سرگران هنوز
با آنکه رازدار میان تو شد کمر
ننهاده است راز خود اندر میان هنوز
۹
زانگه که ابروی چو کمان درکشیدهای
بر دل ز تیر چشم تو دارم نشان هنوز
گر جان ناصر از غم هجران شود جدا
دل را امید وصل تو باشد به جان هنوز