از تو هزار فتنه شود در جهان هنوز
نشکفته است یک گلت از گلستان هنوز
دستی نبردهام چو کمر با تو در میان
کامی ندیدهام چو قدح زان دهان هنوز
تا چون خیال در نظر آمد میان تو
خلقیست در میان یقین و گمان هنوز
آب حیات داری و تا رفتهای ز چشم
از چشم ما همیرود آب روان هنوز
من نیز قد خود ز وفا کردهام کمان
چشمت نهاده تیر جفا بر کمان هنوز
افتاده است همچو زبان در دهان خلق
راز تو ناشنیده دهان از زبان هنوز
روز ازل به زلف تو جان برفشاندهام
آشفته است و تیرهدلِ سرگران هنوز
با آنکه رازدار میان تو شد کمر
ننهاده است راز خود اندر میان هنوز
زانگه که ابروی چو کمان درکشیدهای
بر دل ز تیر چشم تو دارم نشان هنوز
گر جان ناصر از غم هجران شود جدا
دل را امید وصل تو باشد به جان هنوز