در هر زمین که سروی چون قد او برآید
شاید که نرگس و گل چون چشم و رو برآید
با خود به خاک اگر من تاری برم ز زلفش
نبود عجب که از گِل، گُل مشکبو برآید
در سینه تخم عشقش چون در زمین بیفتد
زان خاک رُستنیها چون شکل او برآید
نقش میان او رُست در چشم و زار گریم
آبی رود ز دیده، وقتی که مو برآید
از بسکه چون صراحی پرخون شد اندرونم
هردم که دم برآرم، خون از گلو برآید
گویند گفت و گو را بگذار، میندانند
در خاک و خون بمیرم، این گفت و گو برآید
هرگز بود که بینم آن آرزوی جان را
ترسم که جان ناصر زین آرزو برآید