میگذشت و ز حیا چهره برافروخته بود
ای بسا خانه که از آتش او سوخته بود
چون کمانخانهٔ ابرو بگشاد از غمزه
چشم در دیدهٔ صاحبنظران دوخته بود
یار در جان من آن دم که همیزد آتش
سنگ و آهن دل او بود و دلم سوخته بود
جمله در آب مِی انداخت به یک دم ساقی
صبر من هر چه به ایام بیندوخته بود
نخریدند به یک جرعهٔ می از صوفی
در خرابات مغان زهد که بفروخته بود
جان چو پروانه فشاندیم بر آن شمع که او
مجلس ما چو رخ خویش برافروخته بود
صورتی دید در آئینهٔ رویش ناصر
که در آئینه چو طوطی سخن آموخته بود