خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

دل را ز دم تو دام روزی است

وز صاف تو دُردِ خام روزی است

از ساقی مجلس تو ما را

از دور خیال جام روزی است

۳

جان خاک تو شد که خاک را هم

از جرعهٔ ناتمام روزی است

مرغی است دلم بلندپرواز

اما ز قضاش دام روزی است

ناکام شدم به کام دشمن

تا خود ز توام چه کام روزی است

۶

زان پای بر آتشم که دل را

بر خاک درت مقام روزی است

ماندم به شمار هجر و وصلت

تا زین دو مرا کدام روزی است

فتواست به خون من غمت را

الحق غم تو حرام‌روزی است

خاقانی را زیاد خواندی

کورا ز وجود نام روزی است