سر شد ز دست و مهر تو از سر نمیشود
یک ذره درد عشق تو کمتر نمیشود
ما خوردهایم چو خضر آب حیات عشق
وین منزلت به ملک سکندر نمیشود
گر سیلها روان شود از چشم ما چه باک
چشم تو را که نوک مژه تر نمیشود
جُستم مراد، هیچ میسر نشد، مگر
در عاشقی مراد میسر نمیشود
من هر چه جد و سعی بود میکنم ولی
تغییر در نصیب مقدر نمیشود
گر در برابرم نبود روی تو رواست
گوهر به خاک راه برابر نمیشود
ناصر مقرر است که جان نمیدهی
ملک وصال دوست مقرر نمیشود