ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

دوش خیال رخت در دل دیوانه بود

عاشق بی کیش را صومعه بتخانه بود

پرده بر انداخت حُسن بر سر بازار عشق

کاسدی جان و دل، رونق جانانه بود

گریهٔ تو در وداع بهر هلاک من است

شمع که شب می‌گریست، ماتم پروانه بود

خوی به ناز تو کرد، عاقبت‌انگیز حسن

روی چه سود آشنای، خوی چو بیگانه بود

شب به من افسانه کفت، یار همان بود عمر

حاصل روز حیات، خود همه افسانه بود

صبر و قراری گزید، عقل ز هوشی که داشت

سر به خرابی نهاد، عشق که دیوانه بود

شیخ ز ناصر دگر صحبت پیمان مجوی

چون ز ازل کار او با می و پیمانه بود