ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

باد صبح از بوی زلفت بیقراری می‌کند

می‌رود در خاک کویت جان سپاری می‌کند

می‌کند مشک تتاری بوی از زلف تو وام

زلف تو خون در دل مشک تتاری می‌کند

می‌زند هر لحظه بر سوز دل عشاق تیر

چشم تو در عین مستی هوشیاری می‌کند

بر سر چشمت نشسته ابروان پیوسته خم

چون طبیب راست‌گو بیمارداری می‌کند

کس نیاید بر سر بیمار پرسی جز خیال

در حق من راستی حق‌گزاری می‌کند

شب همه شب هندوی چشمم ز سیلاب سرشک

در گلستان خیالت آبیاری می‌کند

دوستکامی می‌کنم گر دوست گامی می‌نهد

بختیاری می‌شوم گر بخت یاری می‌کند

کار من زاری‌ست اکنون چون زر و زورم نماند

ماند ناصر بی زر و بی زور، زاری می‌کند