عقلی که زیرک مینمود، از عشق تو دیوانه شد
از آشنا و خویش و کس یکبارگی بیگانه شد
درد تو هر سو رخنهای میکرد در بنیاد دل
ویرانه کردش این زمان، چون گنج در ویرانه شد
بگریزد از شکّر مگس، چون برفشاند آستین
در راه و رسم عاشقی ثابت قدم پروانه شد
از خان و مان آوارهام زین غم که دائم روز و شب
با مردم چشمم چرا نقش رخت همخانه شد
ای پند گو گفتم تو را، افسون ما از غم مکن
میمیرم از زاری کنون، افسون تو افسانه شد
جانیست ناصر را که او، میدارد از جانان جدا
گر جان سبکباری کند جان بدهد و جانانه شد