زبان خردهبینان را، حکایت زان دهن باشد
چو شکر میخورد طوطی، از آن شیرین سخن باشد
نیام در بند جان، گر میگشاید کار من از جان
که ما در بند جانانیم و جان در بند تن باشد
چو من با خویش میآیم، ز من بیگانه میگردد
همان به مست و عاشق را، که او بیخویشتن باشد
خوش آن ساعت که از مستی نقاب از رخ براندازد
همه او بینم و با او، نه من ماند، نه من باشد
تواند دل که بیرون آید از چاه زنخدانش
اگر سررشتهای با او از آن مشکین رسن باشد
به گرد خاتم لعلت خط پیروزه پیدا شد
چرا باید که آن خاتم به دست اهرمن باشد
چو ناصر را توئی در دل، ز شعرش بوی عشق آید
گواه خوبی یوسف، نسیم پیرهن باشد