چون ز کویت هر سحر بوئی به گلشن میرسد
غنچه را چاک گریبان تا به دامن میرسد
ما اسیر هجر و دایم در وصال تو رقیب
شاه را گنج و گدا را کُنج گُلخن میرسد
چرخ را از نالهام میبگذرد تیر از سپر
ماه را از آه من آتش به خرمن میرسد
صبحدم بر من بسوزد آسمان را دل ز مهر
گر بدو یک دم زنم زان غم که بر من میرسد
ای دل من چاک هجران تو خواهد یافت وصل
اینک از مژگان رهآورد تو سوزن میرسد
خاطر مهجور درویشی را به مأوا میکشد
قالب رنجور مسکینی به مسکن میرسد
دیده میبیند رخت را، دل همیبیند فروغ
خانهٔ تاریک را نوری ز روزن میرسد
سوی مصر خویش ناصر کوری فرعون را
چون کلیمالله از وادی ایمن میرسد