من رنجور را امید وصلش زنده میدارد
وگر نه درد هجرانت مرا یک لحظه نگذارد
نگردد شام من روشن، نمیرد سوز دل، گرچه
ز آهم میجهد برق و ز چشمم سیل میبارد
مرا چون سرمه زیر پای خود سوده است آن دلبر
هنوز از سرکشی و ناز در چشمم نمیآرد
ز سوز عشق او داغیست دل را کان همیسوزد
ز خار ریش او ریشیست جان را و همیخارد
همیترسم کز آه دل خزان گردد گلستانش
بگو تا خاطر مجروح بلبل را نیازارد
رها کن ساعتی تا دل میان طاق ابرویش
نماز حاجت خود را در آن محراب بگذارد
بگفتم بار هجران تو را تا کی کشد ناصر
بگفتا یار آن باشد که بار یار بردارد