پای بیرون ز حد خویش نهاد
زلف تو سر از آن دهد برباد
بندهٔ توست هر کجا سرویست
بنده بسیار کردهای آزاد
روی بنمودی و غمم بربود
زلف بگشادی و دلم بگشاد
گر چه مهرت ز ما برآرد گَرد
هیچ گردی به دامنت مرساد
بر میانت چو گوهر آویزد
هر که را جوهریست چون پولاد
طمع خام من هوس میپخت
که دلم گردد از وصال تو شاد
دیدمت خود که از فراموشان
تا گذر باشدت نیاری یاد
من لبت در زبان نمیرانم
پای شیرین و بوسهٔ فرهاد
عمر آن کس که سعی هجران کرد
باد همچو دلم خراب آباد
هر زمان در غم اوفتد ناصر
چه توان کرد طالع این افتاد