میدهد باد از تو بوئی، آفرین بر باد باد
من به بویت میدهم عمر گرامی را به باد
بر دلم بیداد چشم مست تو از حد گذشت
داد خود گفتم ستانم از لبت، دادم نداد
دیدم از چشمت که بندد خواب مردم را به سِحر
هیچ نشنیدم ز زلفت کار مسکینی گشاد
نامرادی چند سودای تو میورزند و نیست
هرگز از وصل تو حاصل نامرادی را مراد
عنکبوتی را مگس در دام میافتد ولی
کس نشان ندهد که سیمرغی به دامی اوفتاد
آنچه از درد فراقت دوستان را بر دل است
روز هجران تو روزی هیچ دشمن را مباد
نقش هر حرفی که میخواند خرد از خط یار
بر بیاض دیده ناصر میکند آن را سواد