دلم واقف نبود آن دم که جان رفت
تن اینجا رفت و جان با کاروان رفت
فتادم خسته و مرهم جدا شد
بماندم تشنه و آب روان رفت
زمین بودم مرا افتاده بگذشت
قمر بود او مگر بر آسمان رفت
سرم از غیرت آن گَرد شد خاک
که نعل باد پای او بر آن رفت
همیگفتم عنان او بگیرم
درین بودم که از دستم عنان رفت
میان ای ساربان بگشا و بنشین
که سیل ابر چشمم بیکران رفت
دلم را بر هیون همچون جرس بند
که صد فرسنگ ازو خواهد فغان رفت
اگر ناصر ز هجران گرَد گردد
هنوز اندر پی او میتوان رفت