مُردم از غم وین غمم بر سر که غمخوار نیست
شاد بادا غم که جز با وی وفاداریم نیست
مُردهام دیده است، پندارد مگر من زندهام
در حقیقت این تمنا غیر پنداریم نیست
صد هزاران راز دارم در دل پر درد خویش
زار مینالم ولیکن با کس آزاریم نیست
از دو عالم رو به سودای بتی آوردهام
در شب گیسوی او هم روز بازاریم نیست
میکشد ناصر جفای یار و کوشش میکند
جز وفا و مهربانی در جهان کاریم نیست
کتاب درخشانی این شماره را ندارد. در عوض غزل ۱۴۰ یک غزل اضافه دارد بدون شماره و یان را جایگزین کردم (الف. رسته)