صبحدم بر آستانش بیدلی خوش میگریست
کس نگفتش کز کجائی، خون دل از بهر چیست
دهر چون گل مینشاند هر دمم در خاک و خون
خاک خواری بر سر من، این چه عمرست، این چه زیست
در شب هجران به شمعی صحبتم افتاده بود
گاه من بر شمع و گاهی شمع بر من میگریست
تا سرم بر جاست سرتاپا فدای نام توست
از سر سر درگذشتن سهل کاری سرسریست
کُشت ناصر را کمان ابرویت از تیر چشم
کُشتهٔ خود را تو باری هیچ میدانی که کیست