تو در بری و دیدهٔ بدخواه بر درست
بر در چه باک دشمن، گر دوست در بر است
چشمت به نوک غمزه مرا تیر دوز کرد
زلف تو را هنوز چه آشوب در سر است
بلبل به باد میرود از درد هر زمان
از حسن و ناز در سر گل باد دیگر است
تا من رخ تو را به صفت مهر گفتهام
شرمندهام که وصف جمالت نه در خور است
از بس که خون گریستهام بر در تو دوش
پر خون شدهست خاک در و آستان تر است
گر خاک بر سرم کنی از کوی خویش کن
زانرو که خاک پای تو بر سر نکوتر است
ناصر ز تیغ تو نتواند که سر کشد
کان حکم قاطع است که بر ما مقدر است