ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

یک روز در کوی مغان زنار بندم عاقبت

گویم اناالحق خویش را بر دار بندم عاقبت

گریم چنان کز خون دل مژگانم آلوده شود

گلدسته‌های سرخ را بر خار بندم عاقبت

ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود

در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت

هر دم ز آه سرد خود، رسوای عالم می‌شوم

من بر دهان خویشتن،‌ مسمار بندم عاقبت

همچون قبا از زیب و فر، معشوق را گیرم به بر

همچون کمر خود را به زر، بر یار بندم عاقبت

گر همچو ناصر با توام، روزی ملاقات اوفتد

راه نظر بگشایم و گفتار بندم عاقبت