چشم تو سر بر نمیدارد ز خواب
مست در محراب مینوشد شراب
از دهانش کس نمییابد نشان
ذره ناپیدا بود در آفتاب
غمزهٔ شوخت به یغما برد دل
ترک مستی کرد شهری را خراب
پیش چشمت دل بر آتش مینهم
راست خواهم کرد مستان را کباب
هر ورق نقش تو دارد لاجرم
عیش گل را تازه میدارد گلاب
بانگ بلبل از هزاران در گذشت
گل همی از صد یکی گوید جواب
بلبلی بر دارد از هر سو نفیر
گر چو گل بر داری از رویت نقاب
خیز و در ده یکدم آبم ساقیا
تا نشاند آتشم را یک دم آب
تا کسی همچون مرا، خود هیچکس
در حسابی ناورد روز حساب
ناصر اندر خواب کی بیند تو را
خواب را چون او نمیبیند به خواب