در میکده می در خمی، میگفت و میزد جوشها
تا من ز دُردی نگذرم، ننشینم آنگه با صفا
تا من نگردم لعلگون، نایم ز علتها برون
گرد دهان نازکان گشتن نمیشاید مرا
گر با مخالف میرسم، تندی و تیزی میکنم
پیش حریف خوشتن هستم همه نوش و شقا
چون شد سبو از می تهی، پر گشت از ما باطنش
هر دم نهد سر بر زمین کبرش نماند از کبریا
آن ابر در دریا کشی، میبود از آن رو سیل او
سرمست و غلتان میرود، سر را نمیداند ز پا
از جام زرین ملک ذره به بوئی مست شد
گه چرخ میزد در زمین، گاهی معلق در هوا
خمها به دست جام می، پیغام ناصر میدهند
گر ذوق هستی بایدت سر را بنه بر پای ما