ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - در مدح یکی از شیوخ و قاضیان

دل بری از دلبران در دلبری

دلبرا جان می‌دهم تا دل بری

هر کرا روشن شود چشم از رخت

گردد از جان فارغ و از دل بری

قیمت نار خلیل عارضت

بشکند قدر بتان آ‌ذری

با صد آزادی چو نی در بست سرو

پیش بالایت میان چاکری

آدمی را چون ملک دیوانه کرد

حوری‌ای جانا ندانم یا پری

هر چه می‌گویم ز نیکوئی ترا

نیک می‌بینم از آن نیکوتری

گوی با لعلت خدا را یک نفس

تا نماید معجز پیغمبری

گر لبت بایع شود بوسی به جان

مه به جان از مهر گردد مشتری

با لب چون شکرت بادام چشم

شکر دارد از شراب شکری

روز روزه لعلت از جام دلم

باده خورده خون ناحق بر سری

قبةالاسلام تبریز است هان

کفر یک سو نه چو زلف عنبری

روی تو بگرفت از خط غبار

خرده‌ها بر آفتاب خاوری

نیست در دور قمر آئین مهر

پیش داور می‌برم این داوری

…………..افتاده ………………..

نیست در دوران عدلش کافری

…………..افتاده ………………..

آن جهان جود و کان مهتری

والی ملک ولایت کز ولا

بر سریر اولیاء دارد سری

آنکه زیر سدهٔ والای او

حلقه شد بالای چرخ چنبری

آن سلیمانی که در اجرای حکم

عار دارد دستش از انگشتری

شرفهٔ ایوان قدرش از شرف

می‌کند اشراف قصر قیصری

بهر پاس خاطر او هر شبی

مه یزک دار است و انجم لشکری

می‌برد گردون ز قهر و لطف او

مایهٔ بدبختی و نیک اختری

زیر دامان جلال او بود

منصب گردون گردان مجمری

برق اگر بی امر او گرمی کند

ابر اگر بی لطف او جوید تری

قهر او با برق گوید زهرخند

لطف او با ابر گوید خون گری

سرنگون شد خامه در آب سیاه

زانکه مدحش می‌نویسد سرسری

ای که از نور هدایت چون نجوم

در ره دین رهبران را رهبری

قدرتِ قدرت ندارد آسمان

می‌رود بی پا و سر از مضطری

بحر دستت در سخا گوهر فشاند

خاک بر سر کرد کان از بی زری

از صدا نالید کان سنگدل

وزحیا شد آب بحر گوهری

وقت آن آمد که کان را دل دهی

وزخجالت بحر را بیرون بری

بر کف پر باد این احسان کنی

بر دل پر خون آن رحم آوری

سرو را بادا همایون و سعید

روزه و روزت که عید اکبری

چون هلال عید در ماه صیام

گشته‌ام زرد و نزار از لاغری

گفته‌ام شعری که می‌گوید خرد

کوکب دُریست یا دُرّ دری

شعر من سحر است و این سحر حلال

شاعری را داد نام ساحری

قدر شعر من تو می‌دانی که چون

یافتم بر لفظ و معنی قادری

هر دم از طبع روان انورم

نور می‌یابد روان انوری

می‌نخواهم گفت مدح غیر تو

زانکه کاسد گشت مدحت گستری

نقص تحسین است و تقصیر صله

کین چنین شد ننگ و نام شاعری

از چه شد شعر معزی نامدار

از کمال لطفهای سنجری

ملک محمودی نماند و زنده ماند

نام محمود از ثنای عنصری

شعر پروردن ز سوی مادح است

زو سوی ممدوح شاعر پروری

گر بیابد کیمیای لطف تو

قلب می‌گردد چو زر جعفری

هر سحر تا نرگس زرین مهر

بشکفد در گلشن نیلوفری

گلشن بخت تو سرسبز از ازل

تا ابد بادا که مهر انوری