ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۶۳ - در مدح اوحدالدین

سحرگه قضا همچو انگشترین

فلک را ز یاقوت سازد نگین

یکی دانه یاقوت گردد پدید

که پنهان شود سلک درّ ثمین

چو اسکندر آئینه روشن کند

شود رومیان را سعادت قرین

هزیمت شود لشکر زنگبار

چو خنجر بر آرد شهنشاه دین

چو شمشیر بردارد افراسیاب

ببرد سر هندوان را به کین

مذهبّ شود قبهٔ لاجورد

چو گردد فروزنده مهر مبین

عجب نقش بندیست نقاش صنع

که بر دست و کلکش هزار آفرین

خوشا صبحدم کز نسیم بهار

زمین مشکبو شد، هوا عنبرین

سحر نامه آورد پیک صبا

ز یاران مخلص، من الصالحین

تو گفتی در رحمتی باز شد

سوی گور عاصی ز خلد برین

تو گفتی که انا فتحنا ز حق

به پیغمبر آورد روح الامین

سوادش ز شیرینی و نازکی

چو پای مکس رفته بر انگبین

همین بود آن نامهٔ نامدار

به خط دلاویز و لفظ مبین

که ما همچو آبیم جویان تو

تو چون غنچه دامن ز ما در مچین

در آتش نشستیم ما از غمت

که نه یار داری و نی همنشین

کسان رنج دیدند و پخته شدند

تو چون سوختی رنج دیگر مبین

فرومانده‌ام عاجر اندر جواب

که نه پای دارم، نه اسب و نه زین

غباری شدم تا بدانجا برد

مرا باد الطاف سردار دین

سر سروران اوحدالدین که ملک

از او هم امان دارد و هم امین

یمین می‌خورد بحر و کان پیش او

که هم کان یسار است و هم یم یمین

غباری که نعل سمندش کند

بود سرمهٔ چشم حوران عین

زهی صفدری کاب شمشیر تو

بشوید غبار گمان از یقین

اگر آسمان را بگیری کمر

ز بالای سر افکنی بر زمین

از آن است روشن رخ آفتاب

که بر خاک پای تو مالد جبین

به دور تو شاید که آهو بره

خورد شیر پستان شیر عرین

چو عدلت شبانی کند، چنگ گرگ

ندرد دگر بره را پوستین

چو انصاف تو پاسبانی کند

ندزدد صبا نکهت از یاسمین

چو رأی تو آهنگ بالا کند

برو حصن گردون نگردد حصین

کفت گر شود ضامن رزق خلق

نماند زر و لعل در کان دفین

همی تا شهور و سنین از حساب

بود قسط آلاف و حصر مائین

ترا باد چندان بقا در جهان

که فاضل بود از شهور و سنین