صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۴- سوره نساء » ۲۴- آیات ۱۲۳ تا ۱۳۱

لَیْسَ بِأَمٰانِیِّکُمْ وَ لاٰ أَمٰانِیِّ أَهْلِ اَلْکِتٰابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ وَ لاٰ یَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ وَلِیًّا وَ لاٰ نَصِیراً (۱۲۳) وَ مَنْ یَعْمَلْ مِنَ اَلصّٰالِحٰاتِ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثیٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِکَ یَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ وَ لاٰ یُظْلَمُونَ نَقِیراً (۱۲۴) وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اِتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرٰاهِیمَ حَنِیفاً وَ اِتَّخَذَ اَللّٰهُ إِبْرٰاهِیمَ خَلِیلاً (۱۲۵) وَ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ وَ کٰانَ اَللّٰهُ بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ مُحِیطاً (۱۲۶) وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی اَلنِّسٰاءِ قُلِ اَللّٰهُ یُفْتِیکُمْ فِیهِنَّ وَ مٰا یُتْلیٰ عَلَیْکُمْ فِی اَلْکِتٰابِ فِی یَتٰامَی اَلنِّسٰاءِ اَللاّٰتِی لاٰ تُؤْتُونَهُنَّ مٰا کُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ وَ اَلْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ اَلْوِلْدٰانِ وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْیَتٰامیٰ بِالْقِسْطِ وَ مٰا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اَللّٰهَ کٰانَ بِهِ عَلِیماً (۱۲۷) وَ إِنِ اِمْرَأَةٌ خٰافَتْ مِنْ بَعْلِهٰا نُشُوزاً أَوْ إِعْرٰاضاً فَلاٰ جُنٰاحَ عَلَیْهِمٰا أَنْ یُصْلِحٰا بَیْنَهُمٰا صُلْحاً وَ اَلصُّلْحُ خَیْرٌ وَ أُحْضِرَتِ اَلْأَنْفُسُ اَلشُّحَّ وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اَللّٰهَ کٰانَ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِیراً (۱۲۸) وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ اَلنِّسٰاءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلاٰ تَمِیلُوا کُلَّ اَلْمَیْلِ فَتَذَرُوهٰا کَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِنْ‌ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اَللّٰهَ کٰانَ غَفُوراً رَحِیماً (۱۲۹) وَ إِنْ یَتَفَرَّقٰا یُغْنِ اَللّٰهُ کُلاًّ مِنْ سَعَتِهِ وَ کٰانَ اَللّٰهُ وٰاسِعاً حَکِیماً (۱۳۰) وَ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا اَلَّذِینَ أُوتُوا اَلْکِتٰابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ إِیّٰاکُمْ أَنِ اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ وَ کٰانَ اَللّٰهُ غَنِیًّا حَمِیداً (۱۳۱)

نیست بآرزوهای شما و نه آرزوهای اهل کتاب کسی که می‌کند بدی جزا داده می‌شود بآن و نمی‌یابد از برایش از غیر خدا دوستی و نه یاری‌کننده (۱۲۳) و کسی که بکند کارهای خوب از نر یا ماده و او مؤمن باشد پس آنها داخل می‌شوند بهشت را و ستم کرده نمی‌شوند مقدار نقیری (۱۲۴) و کیست بهتر در دین از آنکه خالص گردانید وجهش را از برای خدا و او نیکوکار است و پیروی کرد دین ابراهیم را حقّگرای و گرفت خدا ابراهیم را دوست (۱۲۵) و مر خدا راست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمین است و باشد خدا بهمه چیز فرا رسنده (۱۲۶) و فتوی می‌پرسند از تو در زنان بگوی خدای فتوی می‌دهد شما را در آنها و آنچه خوانده می‌شود بر شما در کتاب در و آنکه کارگزاری کنید مر آن یتیمان را بعدالت و آنچه می‌کنید از خوبی پس بدرستی که خدا باشد بآن دانا (۱۲۷) و اگر زنی گمان برد از شوهرش سرباز زدنی یا روی گردانیدنی پس نیست گناهی بر آن دو تا که اصلاح کنند میان خود بصلحی و صلح بهتر است و حاضر گردانیده شده نفسها را بخل و اگر نیکی کنید و بپرهیزید پس بدرستی که خدا باشد بآنچه می‌کنید آگاه (۱۲۸) و هرگز نتوانید که عدالت کنید میان زنان و اگر چه بسیار خواسته باشید پس میل نکنید تمام میل پس واگذارید او را چون محبوس و اگر باصلاح آرید و بپرهیزید پس بدرستی که خدا باشد آمرزنده مهربان (۱۲۹) و اگر جدا شوند بی‌نیاز گرداند خدا هر یک را از توانگریش و باشد خدا فراخ زحمت درست کردار (۱۳۰) و مر خدا راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است و بحقیقت وصیت کردیم آنان را که داده شدند کتاب را پیش از شما و شما را که بپرهیزید از خدا و اگر کافر شوید پس بدرستی که مر خدا راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است و باشد خدا بی‌نیاز ستوده (۱۳۱)

بر نیاید کار در نظم و حساب

ز آرزوهای شما و اهل کتاب

نیست یعنی محض قول اندر مثل

کار بر صدق است و اخلاق و عمل

هر که کا ری بد کند یابد جزا

گُل نروید چونکه کِشتی گندنا

هم نیابد دوستداری بهر خود

دون حق یا ناصری گاه مدد

« در پاداش اعمال »

وآنکه کرد اعمال نیک از مرد و زن

وآن بود مؤمن در افعال حسن

شرط ایمان است یعنی در عمل

بی ز ایمان شد عمل ها بی محل

پس خود ایشانند داخل در جنان

بی ستم کز فعلشان بینی زیان

یعنی از پاداش اعمال نکو

کم شود چیزی از ایشان یک تسو

آنچه اندر کیسه کردی از دِرم

هست باقی زآن نیاید هیچ کم

خاصه گر حقت دهد چیزی به مزد

پس سپاری نزد او از بیم دزد

وقت حاجت زو چو خواهی باز پس

خیره گردی کاین همان مال است و بس

زآنکه بینی آنچه بودت دسترنج

هر یکی را می دهد صد باغ و گنج

تا چه جای آنکه چیزی کم شود

بر تو ظلمی در جزا و اِستم شود

کیست نیکوتر ز روی دین و داد

زآنکه بر امر خدا گردن نهاد

نفس خود را کرد خالص بهر او

این بود وجه منْ أسلَم وجهه

محسن است آن کس که در توحید حق

شد بری از غیر او از ماخَلَق

پیروی بر کیش ابراهیم کرد

جسم و جان در راه او تسلیم کرد

زآن گرفت او را خدا بر خود خلیل

دوست یعنی اندر افعال جمیل

تن بر آتش داد و جان بر جان نواز

مال و هم فرزند قربان کرد باز

چونکه بستندش عدو بر منجنیق

امتحان را تا شود ز آتش حریق

جبرئیلش گفت وقت التجاست

حاجت خویش ار کنی ظاهر بجاست

گفت نبود جز به حقم حاجتی

داند او خود ور که دارم نیّتی

هست شرط دوستی کز غیر یار

چشمپوشی گر بسوزندت به نار

گشت زآن رو حق به هر کارش کفیل

کرد آتش را گلستان بر خلیل

قحطیی شد در زمانِ او به شام

داد مال خود به مسکینان تمام

دوستی بودش به مصر از خواجگان

رهنوردی کرد سوی او روان

اُشتری هم چند، تا نان و طعام

بهر او سازد روان آن نیک نام

گفت گر میخواست بهر خویش او

میفرستادم بدون گفتگو

لیک او خوا هد ز بهر دیگران

وین بود در مصر بس سخت و گران

زآنکه قحطی نیز اینجا شایع است

میتوان داد ار به اندک قانع است

بازگشتند آن جماعت سوی شام

دست خالی لیک بهر ننگ و نام

خاک پر کردند از ره در جوال

چون خلیل آن دید بفزودش ملال

رفت گریان در عبادتخانه زود

بارها دیدند ز آن پس آرد بود

کرد ساره ز آردها مشتی خمیر

پخت نان از بهر اتباع و فقیر

سِرّ آن از ساره ابراهیم جست

گفت ز ارسال خلیل مصر توست

گفت نی بل کز خلیل سابق است

گر خلیل آید ذلیلش لایق است

« در سخاوت امیرالمؤمنین علی(ع) »

زین عجب تر از امیر مؤمنان

شد پدید از عشق حق در امتحان

گشت زهراء(س) ناتوان وز شیر حق

گشت جانش بر اناری مستحق

در سراغش شد به مردی از یهود

پیش او جز دانه ای باقی نبود

زو گرفت آن را به مالی بی شمار

در ره آمد امتحان کردگار

یک مریضی در میان راه دید

بی غذا وز زندگانی ناامید

جست حالش کز کجایی ای فقیر

گفت، هستم چونکه پرسیدی اسیر

گشته ام بیمار و بی غمخوار و یار

کن تو یاری بر رضای کردگار

گفت، برگو تا چه خواهی از غذا

گفت، باشد بر انارم اکتفا

گفت، دارم من مریضی در حرم

خواسته از من انار آن محترم

کرده ام یک دانه پیدا بهر او

داد نیمی زآن چو بودش آرزو

گفت زآن نیم دگر یابم حیات

ده به حبّ آنکه دادت این صفات

نیم دیگر داد هم بر مستحق

عشق حق را زآن علی (ع) شد ماصدق

تا تو بشناسی ولیّ فرد را

وز تمام ماسوی االله مرد را

خواست تکبیر از ملایک زآن عمل

کاین بود گر مرد باقی شد دغل

گشت بر جبریل امر از کردگار

کز بهشت از بهر زهراء(س) بر انار

چون به سوی خانه آمد شیر حق

دید رمّانی عجیب اندر طبق

گفت با صدّیقه(س) کاینها از کجاست

گفت خود داناتر از مایی به راست

خود تو بفرستاده ای ای مؤتمن

وآنگه از تفصیل آن پرسی ز من

شخصی آورد این طبق بر در همه

گفت حیدر داده بهر فاطمه

گفت، آری باشد از محبوب من

داده از باغی که بد منسوب من

این عمل گر بینی از چشم شهود

جز ز حیدر(ع) ناید از کس در وجود

من بسی در علم اخلاقم دقیق

گشته ام غواص این بحر عمیق

دانم آن وصفی که ممتاز است و خاص

بر که دارد در مراتب اختصاص

جود کردن با شروط، افسانه است

آن کند کز غیر حق بیگانه است

آن کند که جان به پیشش خاک بود

جانی آن کو برتر از افلاک بود

خواند زآن حق بهر خویش او را خلیل

چون بد اندر راه مهر حق دلیل

« در شرایط جود »

با تو گویم شرطهای جود را

تا بیابی گوهر مقصود را

شرط اول آنکه معطی در ضمیر

خویش را کمتر شمارد از فقیر

شرط دیگر آنکه پاداش عطاء

نه عوض خواهد، نه خدمت، نه دعاء

شرط دیگر کآن عطاء داند کمش

گرچه بدهد گنجهای عالمش

شرط دیگر کش نماند آن به یاد

از نظر سازد فراموش آنچه داد

شرط دیگر آنکه صد بار ار دهد

زآن نخواهد منّتی بر وی نهد

بل نخواهد تا شود معروف او

یا به پاداش عطاء موصوف او

شرط دیگر که نخواهد زآن عمل

دشمنی بر مهر دل گردد بدل

شرط دیگر آنکه وقت محنتی

زو نخواهد با تمکّن نصرتی

شرط دیگر آنکه بشناسد ز حق

آن کرم را نی ز خود بر مستحق

غیر از اینها شرطها باشد به کار

گر نویسم بگذرد از اختصار

این چنین جودی نه کار هر کس است

آن کند کش کم دو کون از یک خس است

آن کند کانداخت چون دشمن خدو

بر رخش یکجا گذشت از قتل او

چون به جنبش دید از خود خشم را

دوخت از قتل مبارز چشم را

« مقاتلۀ امیرالمؤمنین علی علیه السلام با عمرو بن عبدود »

گفت عمرو عبدود با وی که دوست

با ابی طالب بدم چون لحم و پوست

می نخواهم با تو آیم در نبرد

رو تو گو کآید دگر گر هست مرد

گفت پاس مهر حق واجب تر است

یار او شو گر که مهرت رهبر است

ور نه من بر پاس مهر ذوالجلال

با تو خواهم کرد در میدان قتال

جان من پروردة احسان اوست

میکُشم آن را که با یارم عدوست

من نی ام فرزند کس، نسل حقم

از تعیّن های خلقی مطلقم

هم تو را الله کُشم نی بر غرض

نیست چشمم بر ثوابی یا عوض

حق تعالی داده پیش از خلقتم

آنچه باید از عطا ء و نعمتم

می نخواهم بیش از آن کو داده است

بهر من هر دولتی آماده است

تو درا از باب دولت خواهی ام

تا بری صد ملک و گنج از شاهیام

اندر آ، کت در دو کون افضل کنم

جاودانت، فارِس یل یل کنم

نامهای عاریت بیهوده است

نام آن دارد که احمد دوده است

اندر آ، تا بنگری میدان ما

فارِس آیی در صف جولان ما

فرّ احمد(ص) بنگری، ذی فرّ شوی

سر به پای او نهی، سرور شوی

کُشت و نزد مصطفی(ص) برد او سرش

سوی دشت افکند کوه پیکرش

گفت این افزون بود در راه دین

از ثواب اولین و آخرین

آنکه خود داد آنچه بودش در حساب

گو مر او را چیست حاجت بر ثواب

جای احمد (ص) خفت و تن تقدیم کرد

سر بدش در سجدهگه تسلیم کرد

دل به دلبر داد و جان بر جان نواز

گشت اندر عشق جانان پاکباز

بد خلافت حق او و اولاد او

هِشت بر یاران، گذشت از یاد او

گفت حق، خواهم عیالت را اسیر

داد و گفت از توست این نی از فقیر

گفت از حبّ خلایق باش دور

زآنکه در حبّ تو بس باشم غیور

گفت دورم، جز تو کس را دوستدار

مینخواهم، رستم از اغیار و یار

زآن بد او را دشمن افزون، دوست کم

تا بماند سِرّ وحدت مکتتم

لعل شاهی درخور تاج شه است

نی سزای هر گدای ابله است

عشق را باید ز جان بگذشته ای

روی دل از هر دو عالم گشته ای

رند قلاش قلندر پیشه ای

با قلندر پیشگان هم ریشه ای

یار حیدر کی شود هر کودنی

کو یکی حیدر دلی، حیدر تنی

آنکه او را در ارادت بنده شد

فانی حق گشت و بر حق زنده شد

حبّ او این نیست تا هر ناکسی

ضمّ کند با حبّ هر خار و خسی

حبّ دنیا تا نپردازی ز دل

نیست راهت بر ولای معتدل

حبّ حیدر (ع) شرط مقصود و ره است

شرح و متن لا اله الاّ الله است

گوش کن من کنت مولا از رسول

این بود توحید محض اندر اصول

پیروی کن کیش ابراهیم را

جویی از توحید اگر تعلیم را

حق تعالی برگرفت او را به دوست

هر که حق یار است مولای تو اوست

گفت پیغمبر مرا تا دوست کیست

دوست آن کو با ولیّ حق علی است

با پیمبر هر که نبود دوست او

مشرک و بیگانه از حق، اوست او

من نگویم ترک کن شیخین را

لیک بگذار احول ی مر عین را

هر که بشناسد به نورانیّتش

بیند آن وحدت عیان از کثرتش

وحدت اندر کثرت آمد مختفی

شرح آن را مو به مو جو از صفی

کثرت و وحدت دو وصف از ذات اوست

هر یکی در جای خود مرآت اوست

هست از حق آنچه در ارض و سماست

کو به هر چیزی محیط از ماسواست

نیست محتاج او به افعال عباد

تا کس آرد سرکشی یا انقیاد

از تو میجویند فتوا مردمان

در زنان یعنی ز میراث زنان

کز چه نصف ارث باشد بالعیان

حق دختر یا که حق خواهران

گو به ایشان داده حق فتوا چنین

در کتاب خود به توضیح متین

آنچه در میراث ایتام نساست

گرچه صاحب مال او یا بینواست

آن زنانی که شما ندهید باز

آنچه فرض است از خداشان ز امتیاز

بر نکاح آن زنان رغبت برید

تا که اموال ضعیفان را خورید

لاجرم منع نکاح دیگران

میکنید از طمع مال آن زنان

بود اندر جاهلیّت رسم این

که یتیم ار دختری بد دلنشین

آن ولیّ آوردی او را در نکاح

تا خورد مالش به صد گون افتضاح

ور نبودش حسن مانع بد ولیّ

از نکاحش تا به مرگ از بددلی

تا برد مالش مبادا دیگری

بسته پر بد در سرای ابتری

تَرْغَبونَ أن تَنکِحوهنَّ از آن

حق به قبح این عمل سازد بیان

هست اندرو قُل لَا تَؤْتُو نَهنَّ

تا به آخر دانی ار چندین سخن

اول آنکه بر زنان میراث بود

منع اندر جاهلیّت از جحود

دویم آنکه می ندادندی صداق

زوجه را از جاهلی بالاتفاق

سیّم آنکه دختران را از رجال

باز می ماندند بهر طمع مال

حق تعالی نهی ایشان زآن سرشت

میکند زین آیه کآن عیب است و زشت

وآن ضعیفان یعنی ایتام نساء

یا ز فرزندان خُرد از اقرباء

که نمی دادندشان میراث هیچ

این نماید بس قبیح اندر بسیج

ایستادن واجب آمد بر شما

با عدالت بهر ایتام نساء

در مهم مهر و در میراثشان

رفع ظلم از رسم نو احداثشان

بر یتیمان آنچه از نیکی کنید

حق بر آن داناست بی گفت و شنید

ور زنی ترسد که اندر بسترش

سر زند باز از کراهت شوهرش

وز قرینه یابد او را بی وثوق

یا که معرض از پی منع حقوق

پس گناهی نیست در اصلاح اگر

واگذارند از حقوق یکدگر

زن ببخشد چیزی از مهرش به او

بگذرد وز نوبتش بی گفتگو

مرد هم دارد حقوق زن نگاه

هم جداش از خود نسازد ز انتباه

صلح باشد بهتر از جنگ و طلاق

همچنین بِه اتفاق از افتراق

نفس ها بر بخل حاضر گشته اند

گوییا بر حقد و بخل آغشته اند

زن کند بر مرد ضنّت گر که او

با زن دیگر شود هم وصل جو

مرد هم خسّت کند زو در معاش

آن چنان کو کرد ضنّت در فراش

حقد و بخل اندر نهاد مرد و زن

هست مدغم همچو رگها در بدن

بس بود مشکل که آن خوی سگش

رفع گردد تا بجنبد یک رگش

خوبی و پرهیز اگر گیرید پیش

وز نشوز اعراض بهر پاس کیش

پس خدا بر کارتان باشد خبیر

اندر احسان و خصومت ناگزیر

ور که نتوانید عدل و استوا

در میان آرید مابین نسا

ور حریصید اندر آن یعنی مصر

تا نمایید استواء در خیر و برّ

جز تساوی بینشان منظور نیست

وین شما را در عمل مقدور نیست

مصطفی(ص) ز اصلاح نسوان عذر داشت

بر خدا اصلاحشان را می گذاشت

کاین قدر باشد ز من باقی ز توست

کز تو هر اشکسته ای گردد درست

میل پس نارید اندر اجتماع

میل دل یعنی به ترک مستطاع

میلتان باشد به نصف و اعتدال

گرچه بس مشکل بود در احتمال

مشکل است اعنی که فعل معتدل

در عیان آید به وفق میل دل

گفت زآن بِه نیّتی کز مؤمن است

از عمل کآن ممکن، این لایمکن است

آن تو را مقدور و این مقدور نیست

باشد ار مقدور بهتر دور نیست

بین نسوان نیّتت بر نصفت است

در عمل آوردن آن را محنت است

میل دل پس گفت بر یک رو مکن

ترک احسان از زن بدخو مکن

آنکه باشد در تمتع نیک تر

میل دل بر وی مکن نزدیکتر

پس گذارید آن زن مرغوب را

چون معلق اندر احسان و جزا

مر معلق کیست در موضوع ما

آنکه نه بیوه است و نی مطبوع ما

در حدیث آمد که باشد بهر مرد

گر دو زن پس بر یکی زآن میل کرد

در قیامت کرده باشد از غلو

نیمۀ تن میل سوی پشت او

ور به اصلاح آورید از انتباه

آنچه کردید از حقوق زن تباه

هم بپرهیزید از امثال آن

یعنی از ابطال حقّ آن زنان

پس خدا بر ماضی آمرزنده است

مهربان هم در عطاء بر بنده است

مردی ار او راست یک زن در طلب

هست یک شب حق او از چار شب

همچنین تا چار زن گر دارد او

نیستش زاید شبی بی گفتگو

مصطفی(ص) را بود نُه زن در وثاق

بود هر شب با یکی بالاتفاق

گشت چون بیمار می بردند باز

بسترش هر شب به جایی ز امتیاز

تا از او خوشنود باشند آن همه

بر کسی ناید جفاء و مظلمه

در یکی روز از معاذ بن جبل

شد دو زن فوت از وباء اندر محل

قرعه زد در دفن و کفن آن نیکنام

تا مقدم دارد از ایشان کدام

هر یک از زوجین گشتند ار جدا

از ره ترک مواسات و ولا

از رفیق و صاحب خود در مجاز

حق نماید هر یکی را بی نیاز

از فراوانی فضل و جود خویش

یا به دل از بهرشان آرد به پیش

میرساند رزقشان بر وفق حال

کو بود بر بندگان واسع مجال

حکمتش سازد وسایل بهر خلق

وز رهی محکم دهد روزی و حلق

باشد از وی هر چه در ارض و سماست

میرساند بهر هر کس هر چه خواست

ما وصیّت کرده ایم اندر خطاب

بر شما سابق تر از اهل کتاب

هم وصیّت مینمایم بر شما

تا بپرهیزید از شرک و هوی

ور به ترک امر حق کافر شوید

سوی فرمان الهی نگروید

پس بود زو هر چه در ارض و سماست

هم غنی در ذات خویش از ماسوی است

نی ز کفر کس رسد بر وی زیان

هم نه نفع از شکر و حمد بندگان

امر بر تقوی ز بذل رحمت است

نی که بر پرهیز خلقش حاجت است

هست از طاعات خلق خود غنی

گر برد فرمان او کس ور که نی

هم حمید اعنی ستوده است او به ذات

حمدش ار گویند ور نی ممکنات