خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت که‌اول ز در مصطبه برداشتیم

هم بدان منزلِ برداشت فرود آر مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

سفر کوی مغان است دگر بار مرا

پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن

دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا

گویی‌ام حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

اینچنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا

گویی‌ام کعبه ز بالای سرت کرد طواف

اینچنین بیهده پندار مپندار مرا

من در کعبه زدم کعبه مرا در نگشاد

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت

درنگیرد چون نبیند دم کردار مرا

شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند

که سگان در دیرند خریدار مرا

مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم

کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا

سوخته بید منم زنگ زدای می خام

ساقی میکده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محک است

کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا

زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است

پیر سجاده تو را داده و زنار مرا

باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق

برهاند همه زنار من از نار مرا

نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز

واندرین فسق نیاز است به خروار مرا

اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است

و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا

لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

مِی‌ خوری به که رَوی طاعت بی‌درد کنی

اندکی درد بِه از طاعت بسیار مرا

گِل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی

می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا

می‌خورم مِی‌ْ که مرا دایه بر این ناف زده است

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

چند تهدید سر تیغ دهی کاش بُدی

دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا

از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع

تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا

منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

بنشانی خوش و آنگه بکُشی زار مرا

کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر

خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا

وز پی آنکه ز سِرّ تو خبردار شوم

کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا

تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من

هم تو کُش کز تو نیاید به دل آزار مرا

تو نکوتر کُشی ایرا تو سبک دست‌تری

خیز و بِرْهان ز گراندستیِ اغیار مرا

کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا

کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا