فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنوی

همی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید

جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید

بهار غمگسار آید که هر کس را به کار آید

بهاری کاندرو هر روز می را خواستار آید

زهر بادی که بر خیزد کنون بوی بهار آید

کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آید

چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید

نگار لاله رخ باما به خرم لاله زار آید

می مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آید

هوا خوش گردد و با طبع خسروسازگار آید

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

کرا می خوردن آیینست، می خوردن کنون باید

بپرس از من که می خوردن درین ایام چون باید

نخست اندر میان باری می بیجاده گون باید

پس آنگه ساقی پاکیزه چون سیمین ستون باید

دو سه رودی بیکجا ساخته چون ارغنون باید

سرود مطرب ساده طرب را رهنمون باید

به هر دوری که می خوردی، طرب کردن فزون باید

موافق دوستان یکدل همی نیک آزمون باید

دل اندر شادی و رامش به آرام وسکون باید

زمجلس دشمن خسرو به هر حالی برون باید

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید

تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید

می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید

گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید

نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید

می اکنون ده که می تن را همی چون روح درباید

طبیب من گلست و گل مرا جز می نفرماید

دل زاهدکه می بیند به می حقا که بگراید

گل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشاید

چو روی خوبرویان مجلس خسرو بیاراید

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

نگارا بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشد

گشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشد

ازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد

بهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشد

درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد

هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد

بیا در بوستان چونان که رسم باستان باشد

تو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشد

گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد

که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

نگارا چند ره گفتی که چون وقت بهار آید

ترا بامن گه می خوردن و بوس و کنار آید

بهار آمد همی گوید برو تا گل به بار آید

همی نومیدیم زین وعده نومیدوار آید

ترا زین وعده اندر دل به روزی صد هزار آید

مرا آری بدین گفتارت ای جان استوار آید

چو چیزی از تو بشنیدم دل آن را خواستار آید

گر اندر دل نداری، باد پیمودن چه کار آید

ترا ترسم که بوس من همی بر چشم خوار آید

ندانی کز لبم بوی بساط شهریار آید

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

دلا یار دگر جستی بدین کار از تو خوشنودم

تو از زاری بیاسودی من از خواری بیاسودم

تن اندر مهر آن کز من نیندیشد بفرسودم

روان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودم

نه روزی راست بنشستم نه یک شب شادبغنودم

نه بر امید آن کاخر مگر زین کار برسودم

نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم

بر آن کس کاین نگار از کفّ او گم شد ببخشودم

بدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودم

محل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودم

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی

به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی

قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی

چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی

نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی

ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی

خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی

غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی

من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی

زمن کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی

جلال دولت عالی امین ملت تازی

ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی

شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی

ایا شاه جهانداری که فردی و بی انبازی

چه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازی

بزرگی را و شاهی را، هم انجام و هم آغازی

جهانداری زتو نازد، تو از فضل و هنر نازی

تو آن شاهی که گیتی را زبد کیشان بپردازی

به تیغ و تیر خان و مان بدخواهان بر اندازی

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

نباشد بس عجب شاها! اگر شادی کند شاهی

ز چون تو شه، که شاهان چون ستاره اند و تو ماهی

چنان کز تو به نزدیک منست ای خسرو آگاهی

ز تو تا خسروان چندان بود کز ماه تاماهی

ایا مر گاه شاهی را به جای یوسف چاهی

جهان از عیب و آهو پاک باشد تا تو بر گاهی

زبس پرهیز و بی طمعی و ازبس دست کوتاهی

ولایت را نکو داری رعیت را نکو خواهی

نکو رویی نکو خویی نکو طبعی نکو خواهی

ترا پرهیز پیران داد یزدان در به برناهی

ازین فرخنده فروردین وخرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد پیروزی

امیرا در دل هرکس ترا جایی همی‌بینم

دل هر مهتری را سوی تو رایی همی‌بینم

به تو هر رادمردی را تولایی همی‌بینم

نه در گیتی چو تو پیری و برنایی همی‌بینم

نه در شاهی ترا یاری و همتایی همی‌بینم

دلت را چون فراخ و پهن دریایی همی‌بینم

زتو اندر جهان پیوسته آوایی همی‌بینم

زعدل تو ولایت را چو دیبایی همی‌بینم

ترا زین کاردانی کارفرمایی همی‌بینم

ز رای ملک‌آرا ملک‌آرایی همی‌بینم

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

اگر فضل و هنر باید همی فضل و هنر داری

وگر اصل و گهر باید همی اصل و گهرداری

به هر کاری توان داری زهر علمی خبر داری

زمال و ملک دنیا نام نیکو دوست تر داری

همه گفت نکو نامی چو سیم و زر ز بر داری

نداندکس که تو اندر نکو نامی چه سر داری

زنام بدهمیشه خویشتن را برحذر داری

شهان رسم دگر دارندو تو رسم دگر داری

به رسم نیکو از شاهان گیتی سر زبر داری

همه راه و نهاد و عادت و رسم پدر داری

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد

پدر کز جان و دل چونان پسر جوید روا باشد

پسر نزد پدر زیرا گرامی تر عطا باشد

به خاصه چون پسر نیکو خو و نیکو لقا باشد

پسر باید که چون تو نیکنام و پارسا باشد

خطا گفتم چو تو اندر جهان دیگر کجا باشد

هر آن کس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد

چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد

کسی کو پادشاه و مهتر و فرمانروا باشد

به آن کوشد که او را همت و کام وهوا باشد

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

به رنج دل تو پروردی امیرا نیکنامی را

چنان چون مادر دلسوز فرزندگرامی را

سخا را دوستر داری . . . مر نامی را

ثنا را بیشتر جویی که غمگین شادکامی را

عطای تو بر آورده ست خاصی را و عامی را

چو نام تو یمینی و امینی و نظامی را

بشوید رای تو از روی شبها تیره فامی را

کف جود تو چون پدرام گرداند نظامی را

هزار آلت فزون داری بزرگی و همامی را

جهان پیش تو زین گردن نهاده مر غلامی را

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

دل سلطان نگه داری ترا هر روز به باشد

چنین باشی جهان از قدر تو بسیار که باشد

پسر کو با پدر همدل بود هر روز مه باشد

به خاصه چون پدر گیتی گشای و تاج ده باشد

چنین باید که هر کس را بتو احسنت و زه باشد

کمانت روز و شب با دشمن سلطان به زه باشد

حدیث تو همه با دشمنانش «دار» و «ده » باشد

جواب تو مر ایشان را به هر گفتار نه باشد

همیشه دامنت با دامن طاعت گره باشد

ترا با دیگران اندر چنین معنی فره باشد

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

جز از سلطان زهر شاهی که باشد در هنر بیشی

چنان چون کاندر آن بیشی به قدر و منزلت پیشی

معین دینی و ویران کننده بدعت کیشی

بدان ماند که دین پاک را نزدیکتر خویشی

ولی را در دهن نوشی عدو را بر جگر نیشی

عدو خیشست و تو چون ماه تابان آفت خیشی

جز از نیکی نفرمایی جز از نیکی نیندیشی

خویی داری نکو و آنگه به صورت چون خوی خویشی

ز چندین مال و چندین زر که بر پاشی و بپریشی

عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیبت خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

امیرا همتی داری که با او هیچ برنایی

ندانم با چنین همت کرا باشد توانایی

جهانداری به خود کامی عطا پاشی به خود رایی

بزرگان را عطا دادن بیاموزی و بنمایی

ترا باید جهان تا تو مر او را کارفرمایی

در گفتار دربندی در کردار بگشایی

چو نوشروان به عدل و داد گیتی را بیارایی

به تیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرایی

به وقتی کر شرف گویند با خورشید همتایی

دل سلطان نگه داری بپنهانی و پیدایی

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

خداوندا بدین مایه بکردم برتو استادی

نه زان گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی

تو اندر خدمت سلطان مثل با جنبش بادی

فزونتر کو ترا فرمود هرگز پای ننهادی

به خدمت کردن بسیار داد خویشتن دادی

بدین سلطان ز تو شادست و تو از خویشتن شادی

همایونی بر سلطان زمادر نیکدل زادی

به فرخ فال بر گیتی در اقبال بگشادی

زعدل و داد تو گم گشت نام جور و بیدادی

همیشه همچنین باید همیشه همچنین بادی

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو

نه اندر کارها شاهی به آیین و به هنگ تو

نباشد کوه را وقت درنگ تو در نگ تو

جهان هرگز نخواهد تا توباشی آدرنگ تو

به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو

فلک درگردن آویزد شغا و نیملنگ تو

نیاید هیچ شاهی سوی تو هرگز به جنگ تو

ور آید باز گرداند ز راه او را خدنگ تو

به آتش ماند اندر جنگ تیغ آب رنگ تو

خداوند آب گردانید آتش را به چنگ تو

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

اجل خواهد که همچون تیغ مردمخوار تو باشد

قضا خواهد که همچون تیر جان اوبار تو باشد

ز بیم تیغ تو آن را که دشمن دار تو باشد

همه ساله دو رخ بر گونه دینار تو باشد

ظفر درجنگها دایم سپهسالار تو باشد

جهان را چشم و گوش و دل سوی گفتار تو باشد

همیشه دولت و پیروزی اندر کار تو باشد

خدای اندر همه وقتی معین و یار تو باشد

اجل با تیغ تو باشد کجا پیکار تو باشد

قضا با تیغ تو آنجا رود کآزار تو باشد

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

به وقتی کز دو لشکرگاه بانگ کوس برخیزد

خروش کوس گردان را زخواب خوش برانگیزد

علامت کش به گوش نیزه منجوق اندر آویزد

برآید نیلگون ابری که گل بر زعفران بیزد

یلان را سرخی اندر روی با زردی در آمیزد

بخندد تیغ و از چشمش بوقت خنده خون ریزد

چو گویند اینک آمد میر تا با خصم بستیزد

ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد

کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد

ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد

ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

گر اندر وهم گنجیدی جهان میدان تو بودی

ور اندر عقل شایستی سپهر ایوان تو بودی

چو هندوی فلان، رضوان به در، دربان تو بودی

درخت طوبی اندر ساحت بستان تو بودی

همیدون کوثر اندر ژرف ماهیدان تو بودن

به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی

هر آن چیزی کز آن اندیشه کردی زان تو بودی

از ایزد آیتی چون نام تو در شان توبادی

پس از فرمان ایزد در جهان فرمان تو بودی

بقای این جهان اندر گرامی جان تو بودی

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

امیرا! تو به هر خوبی و نیکویی سزاواری

ازیرا خوب کرداری چنان چون خوب دیداری

توان گفتن ترا کاندر جهان فردی و بی یاری

به دانایی و بینایی و بیداری و هشیاری

حدیث ملک و کار عالم و شغل جهانداری

تو اندر خواب به ورزی که دیگر کس به بیداری

بخیلی را همی اندر دیار خویش نگذاری

کریمی را و رادی را همی آیین پدید آری

بکوشی تا دل کس را به گفتاری نیازاری

تو گر خواهی چنین چیزی ندانی کرد پنداری

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

سزای تو ترا شاها ندانم آفرین گفتن

همی شرم آیدم زین خام گفتاری چنین گفتن

خجل گشتم ز بس حلم ترا کوه وزمین گفتن

فرو ماندم ز بس جود ترا ماء معین گفتن

حدیث تیغ و تیرو قصه تاج و نگین گفتن

ترا بر کشوری یا برفزونتر زان امین گفتن

جلال وهمت و قدر ترا چرخ برین گفتن

پناه داد و دین خواندن بلای کفرو کین گفتن

چه خوانم مرترا شاها که دل شد سیر ازین گفتن

بگو تامن بگردانم ترا مدح متین گفتن

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

خداوندا! گهردانی که شهری پر گهر بیند

بکوشد تا بچیند هر چه در قیمت زبر بیند

چو برگردد گهر هر جای از جنس دگر بیند

زمین را از گهر چون گلستان بارور بیند

همه گوهر سزای تاج و زیبای کمر بیند

کمینه گوهر اندر قیمت یک تنگ زر بیند

بماند خیره در چندین گهر کز پیش در بیند

نداند زان چه برگیرد، که اندر پیش بر بیند

گهرهای بهایی گونه گون اندر گذر بیند

گذرها را همه پراز لآلی و گهر بیند

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی

جوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادی

فراوان دوستان داری به کام دوستان بادی

جهانداری ترا زیبد خداوند جهان بادی

ز دولت بهره ور بادی به شاهی شادمان بادی

همیشه کامران بودی، هماره کامران بادی

به از نوشین روان گفتی به از نوشیروان بادی

ز گردون بی ضرر بادی به گیتی بی زیان بادی

بقای دین و دولت رابه دست و دل ضمان بادی

ازین نوروز فرخنده به شادی جاودان بادی

دل من مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادی

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی