صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۵۶- آیات ۱۱۱ تا ۱۱۲

وَ قٰالُوا لَنْ یَدْخُلَ اَلْجَنَّةَ إِلاّٰ مَنْ کٰانَ هُوداً أَوْ نَصٰاریٰ تِلْکَ أَمٰانِیُّهُمْ قُلْ هٰاتُوا بُرْهٰانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صٰادِقِینَ (۱۱۱) بَلیٰ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ (۱۱۲)

و گفتند هرگز داخل نمی‌شود بهشت را مگر هر کس باشد یهود یا ترسا اینست آرزوهاشان بگو بیاورید حجت خود را اگر باشید راستگویان (۱۱۱) آری آنکه خالص کرد وجهش را برای خدا و او نیکوکار است پس از برای اوست مزد او نزد پروردگارش و نیست بیمی بر ایشان و نه ایشان غمگین می‌شوند (۱۱۲)

در جنان گفتند داخل غیر هود

کس نگردد یا نصاری هر که بود

یعنی آن گوید به ما جنّت رواست

وین به خود راجع کند کز بهر ماست

این اباطیل است و کذب و آرزو

نیست جنّت بهر این یا بهر او

گو بیارید ار شما را حجتی است

راست می گویید و قول از قوّتی است

گو بر ایشان گر به دعوی صادقید

چیست برهان که به جنّت لایقید

آری آن کو کرده خالص وجه خویش

بهر حق او محسن است و پاک کیش

پس ورا اجری است از پروردگار

که ز خوف و حزن دور است آشکار

وجه خالص همّت مردانه راست

پاک کردن از مفاسد دانه راست

تا نیازارد دهان از ریگ و خاک

دانه ها را میکنی ناچار پاک

فعل خود عارف چنین خالص کند

تا مباد اعمال خود ناقص کند

بر جهاد آید چو نوبت بی خلاف

تن برهنه میرود سوی مصاف

نیست چشمش جز به امر دادگر

غالب و مغلوب نآرد در نظر

هر عمل را این چنین للّه کند

فکرت از پاداش او کوته کند

واندر او باشد اگر نقصان و ریب

سعی دارد تا کند پاکش ز عیب

کشته گشتن پیش او کمتر شی است

خوف و حزنش پس ز موجودی کی است

این چنین کس کی به یاد جنّت است

بند جانش بندگی و خدمت است

کی به دل آرد که جنّت بهر ماست

یا که جنّت هست جایی و آن کجاست

عاشق است او، جمله هوشش پیش اوست

کآورد از بهر او پیغام دوست

تا چه باشد حکم محبوب ای عزیز

جان به کف دارد که گویندش بریز

او نخواهد غیر از این چیز دگر

بلکه هیچش نیست تمییز دگر

ای خوشا گر گفته باشد یارشان

سر برند و برکشند از دارشان

رفته رفته، رفت دل شوری رسید

مر نمک بر زخم ناسوری رسید

هل جنان را بر نصاری و یهود

که ز صد دوزخ مرا آتش فزود

جنّت و دوزخ بمان بر عقل خام

من ندانم آتش از برد و سلام

آتش رخسار یار دلفروز

شعله ور گشتم به جان پرده سوز

تا رهم از دوزخ و جنّت در او

نه غضب بشناسم از رحمت در او

هر چه خواهد گو به ما دلبر کند

گر بسوزد ور به سر افسر کند

من نه از سر واقفم نز افسرش

محو و مستم بر جمال انورش

هر دمی بنمایدم روی دگر

در غمش آموزدم خوی دگر

عشق آمد وقت میدان تازی است

پیش رویش نوبت جانبازی است

هر چه تازم از پی اش، گوید بتاز

هر چه بازم جان بر او گوید بباز

بگذرم چون از مکان و لامکان

آردم بر گام اول همچنان

بنددم پر کز یهود افسانه گو

شرح عنقا هِل، ز مرغ خانه گو

باز چون نوبت رسد می خوانمت

سوی آن قافی که دانی رانمت