صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۴۱- آیه ۹۰

بِئْسَمَا اِشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ یَکْفُرُوا بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ بَغْیاً أَنْ یُنَزِّلَ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلیٰ مَنْ یَشٰاءُ مِنْ عِبٰادِهِ فَبٰاؤُ بِغَضَبٍ عَلیٰ غَضَبٍ وَ لِلْکٰافِرِینَ عَذٰابٌ مُهِینٌ (۹۰)

بدست آنچه فروختند بآن خودشان را آنکه کافر شدند بآنچه فرو فرستاد خدا از راه حسد اینکه فرو می‌فرستد خدا از فضل خود بر هر که می‌خواهد از بندگانش پس بازگشت کردند بغضبی بر غضبی و مر کافران راست عذابی خوار کننده (۹۰)

بد بود چیزی که می اندوختند

نفس های خود به آن بفروختند

آنچه بفرستاد ه حق منکر شدند

بر وی از بغی و حسد کافر شدند

هست جهل آن آتش بفروخته

نفس را جاهل به وی بفروخته

یا بود دنیا که سازد کور و کر

عقل و دین شد بر بهای سیم و زر

یا که حب و جاه و اغراض و حسد

که فروشد نفس بر وی بی خرد

یا که لذت های نفسانی که روح

ماند از وی بی فروغ و بی فتوح

قلب گرد د زآن قسی مانند سنگ

هست در مآ اَنزَل اللّهش درنگ

زآنکه حق بر بندگان از فضل و جود

میفرستد آنچه خود خواهد ز سود

سودی از چشم عطا بین نیست بِه

که بر او چیزی نگردد مشتبه

گر عطا بین نیست چشمی از حسد

میفروشد نفس خود بر شیء بد

میفرستد حق تو را نور و نعم

تو نخواهی رو کنی بر ظلم و ذم

مُعطی از کفرانت اندر قلب و چشم

مُهر بنهد آید از خشمی به خشم

خشم بر نعمت گرفتی، منعمت

خشم گیرد، جان از آن شد مظلمت

رو بگردانی ز نور آفتاب

تیره مانی، تیرگی باشد عذاب

حق نگیرد خشم بر نادار پست

این عذاب از خشم و کفران تو است

گشت کفرانت عذابی بس مهین

خشم را بر خود ز چشم خویش بین

شمس بر خفاش کی خشم آورد

آن خفاش از خشم خود خواری برد

او ز نور آفتاب آید به خشم

کرد خشمش کور جان و کور چشم

ز آفتاب او میکند رو بر قفاش

هم بگرداند قفا خور از خَفاش

نیست بهر مهر تابان پشت و رو

پشت بر خفاش کرد از پشت او

طبع خفاشی عذابی شد مهین

کش بود بر مهر تابان خشم و کین

حق فرستاد انبیاء را با کتاب

این بود فضلی که بیش است از حساب

کافران، رایات جهل افراشتند

فضل او بر خویش سهل انگاشتند

جهل را بر عقل کردند اختیار

از درخت جهل زهر آید به بار

زهر خوردی، چاره از اهلاک نیست

جاهلان را از هلاکت باک نیست

زآنکه آن مخفی بود تا زنده است

زهر دیگر را به جان جوینده است

زهر اول کرده کار او تمام

از پی اش زهر دگر ریزد به جام

زهر نوشد لحظه لحظه، پی به پی

تا ز فعلِ آن شود آگاه کی

تا هنوز از زندگی داری رمق

جو به تریاقی علاج خود ز حق

وآن بود گر هست توفیق ایاب

سوی او برگشتن از هر ناصواب

تا شود زایل ز نفس، آن پیشه ها

کم دواند در زمینت ریشه ها

هست توبه، وآن ندامت چون تبر

ریشۀ شوم آرد از خاکت به در

در مقام توبه گویم شرح آن

این قدر بود از پی تنبیه جان

تا تو دانی کو همه فضل است و جود

گر تو را خاری رسد آن از تو بود

کرد زآن انزال آیات و رُسل

تا گذاری خار و، رو آری به گل

روید از ارض ضمیرت یاسمین

وارهی از آن عذاب بس مهین