صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۳۸- آیه ۸۳

وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِیثٰاقَ بَنِی إِسْرٰائِیلَ لاٰ تَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّٰهَ وَ بِالْوٰالِدَیْنِ إِحْسٰاناً وَ ذِی اَلْقُرْبیٰ وَ اَلْیَتٰامیٰ وَ اَلْمَسٰاکِینِ وَ قُولُوا لِلنّٰاسِ حُسْناً وَ أَقِیمُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتُوا اَلزَّکٰاةَ ثُمَّ تَوَلَّیْتُمْ إِلاّٰ قَلِیلاً مِنْکُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ (۸۳)

و چون گرفتیم پیمان از بنی اسرائیل که نپرستند مگر خدا را و بپدر و مادر نیکی کردن و صاحب قرابت و یتیمان و مسکینان و بگویید برای مردم نیکی را و بپا بدارید نماز را و بدهید زکات را، پس برگشتید مگر اندکی از شما و شما رو گردانندگانید (۸۳)

وینکه بگرفتیم ما میثاق خود

ز آل اسرائیل از اشفاق خود

تا که نپرستند جز ما هیچ کس

که به هر طاعت سزاواریم و بس

یعنی از توحید افعال و صفات

روی آرد قلب بر توحید ذات

هم کنند احسان دگر بر والدین

روح، اَب دان، نفس، اُم، ای نور عین

چیست احسان؟ هر دو را پروردن است

حق هر یک را بجا آوردن است

روح را سازی اگر دمساز دوست

حق بجا آورده ای وین حقّ اوست

نفس را ور باز داری از هوی

حقّ او این است تا آری بجا

ور به غفلت داری او را یا به لهو

کرده ای در حقّ ما در ظلم و سهو

هم به «ذِی القُرْبی» کنند احسان و جود

کیست «ذِی الْقُربی» جوارح ای ودود

این جوارح را مکن بر لعب صرف

هست این احسان بر آنها بی ز حرف

بین ز چشم، آیات حق را سر به سر

اندر آثارش مکرر کن نظر

گوش را بربند از اقوال خام

کن ز «قُل هو اُذن » خیرش سمع وام

دست بگشا، دست گیر افتاده را

حق بگیرد دست نعمت داده را

پا منه بیرون ز حد خویشتن

تا ز پایت نفکند دست فتن

بر زبان آر آنچه گفتن را سزاست

وآنچه گوید عقل، این نی بر خطاست

بس سخن باشد که حقّ و گفتنی است

لیک آن درخور به فهم عامه نیست

با عوام آن گو که بر وی لایقند

یعنی از بیم و امید و وعظ و پند

نی ز تحقیق معانی کاختصاص

سمع و درکش دارد از بهر خواص

بس کلام حق که بی رونق شود

چون به بیجا گویی آن ناحق شود

پیش عاشق گو حکایت از حبیب

وز جمال گل به پیش عندلیب

گل به فرق بلبل دلبرده ریز

پیش زاغان استخوان مرده ریز

اوفتادیم از ره مطلب به دور

پس مکن در حق «ذِی الْقُربی» قصور

رحم و رِقت هم کنند ایتام را

هم به مسکین ره دهند اطعام را

لطف بر مسکین و رقّت بر یتیم

قلب را صافی کند از رجس و ریم

گر در آزار دلی هرگز نِه ای

دان که بس روشندل و نیکو پی ای

زآنکه دل آیینۀ آن طلعت است

گر شکست، اندر شکستش آفت است

خاصه گر باشد فقیری یا یتیم

دل مرا از بیم آن گردد دو نیم

نیک گویید از برای مردمان

بد کسی کو را نکو نبود زبان

هم بپا دارید آداب صلات

هم گذارید از ادب حقّ زکات

آن صلاتت در حضورش مردن است

وآن زکاتت مال و جان افشردن است

مأخذ این هر دو عشق است و نیاز

که نداند خاک را ز افلاک باز

عشق گوید غیر او را مرده گیر

هر چه داری در رهش ریز و بمیر

گرچه از خود تو نداری هیچ چیز

آنچه او دادت به عشق او بریز

من نگویم تا ز عشقش چون شوی

وارهی از مفلسی، قارون شوی

گنج قارون گفتم ارچه ناقص است

وصف ناقص نی چو وصف خالص است

صورتِ آن بذل جان و نفی ذات

شد به ظاهر این زکات و این صلات

رو شما پس جمله گرداندید باز

جز قلیلی فارغ از مکر و مجاز

بازگشتید از ره اندر آزمون

جز کمی مِنکُم و اَنتم معرَضُون