صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۳۴- جذبه

رفتم از خود محو آن سیما شدم

رفته رفته غرقۀ دریا شدم

بیخبر ماندم ز دل وز حال او

تا کنون می رفتم از دنبال او

نک نمیجویم دگر گم شد پی اش

تا چه آمد بر سر از شور مِی اش

میزنم هر سو صدا کای همسفر

در کجایی، خون شدی یا جان به سر

می نیاید زو صدایی سوی من

گوید او شد در به در، در موی من

بگذر از وی درگذار افسانه را

میزنی تا کی صدا دیوانه را

خاصه مجنونی که در صحرای عشق

رفته یکجا روحش از یغمای عشق

بر مشامش می رسد از هر کنار

بوی موی آن نگار گل عذار

نی خبر دارد ز پا و نی ز سر

نی ز راه و نی ز یار همسفر

نه شناسد پیش رو را از قفا

تا زند دلداده ای او را صدا

گاه میزد دل به من سربسته حرف

که نبندی جز ز عشق یار طرف

گر بیایی میرویم آنجا که اوست

با که باشیم از دو عالم تا که اوست

رفت آخر، خود مرا برجا گذاشت

زآنکه پروای سکون دیگر نداشت

روزگاری بد که غم پرورده بود

عشق در وی کار خود را کرده بود

بود هر دم بر بهانه و حالتی

یافتم کو می رود بی رخصتی

این یقین بودم که با آهستگی

دارد اندر طرّه ای پیوستگی

رفته حلقش خم به خم در حلقه ای

نیست یک مو با دو کونش علقه ای

میکشد آخر ز ما ناچار دست

بندها را سر به سر خواهد گسست

میکشد او را پیاپی موی دوست

رفته رفته، رفت خواهد سوی دوست

بودنش در خانۀ ما عارضی است

بستگی هیچش بدین ویرانه نیست

چون کند بی خانمانی خانه را

که به دوری دیده آن پیمانه را

گوشۀ چشمی به او بگشوده یار

باده در دوری به او پیموده یار

زآن می و میخانه بویی برده است

می ز دست ساده رویی خورده است

اندر آن میخانه در پیمانه ای

دیده عکس طلعت جانانه ای

دیده باشد خاصه گر آغوش او

یا که خندان پستۀ خاموش او

چون نگیرد در جهان آوارگی؟

چون نپردازد ز خود یکبارگی؟

چون توان دردی که دارد چاره کرد

بین که خواهد بندها را پاره کرد

میرود آنسان که گم گردد پی اش

از ره و بی ره نشان جویی کی اش

یک نشانش بی نشان بودن ز ماست

بی نشانی را کجا دانی کجاست؟

آن دلی داند که مهرش بر لب است

ز آتش عشقِ بتی اندر تب است

کو زبانی تا که گویم کار دل

بر زبان ناید یک از بسیار دل

هر شبی از ما نهان در گوشه ای

میگرفتی چون غریبان توشه ای

سر به زانو می نهاد و می گریست

میزدم او را صدا کاین ناله چیست؟

میگرفتش گاه گاهی هم تبی

تَر نکرد از درد خود با کس لبی

نبض او را می گرفتم در شمار

میگذشتی قرعۀ او از هزار

خاصه زآن لب گر کسی می کرد یاد

می طپید از غم به خویش و می فتاد

من بر این بودم که این تب دائم است

گرمی تب در عروقش لازم است

نبض او را میگرفتم روز و شب

که شده کم یا فزون گردیده تب

گاه هم گفتی سخن با خود نهان

من به هذیان می نمودم حمل آن

گاه هم می جست از جا چون کسی

کآیدش پیغام کس در مجلسی

میدوید از حجره بیرون سوی در

تند میکرد از ره روزن نظر

گه گشودی گوش و می گشتی خموش

چون کسی کش صوت یار آید به گوش

چند روزی بُد که تب پیوسته داشت

لب ز ما اندر تکلّم بسته داشت

میگرفتش همچو مصروعان غشی

یا چو مشتاقی که بیند مهوشی

لیک آن غش نه ا ز تب و سرسام بود

بل ز تاب زلف مشکین فام بود

بود معلومم که عاشق بر کسی است

میرود یا میبرندش، چاره نیست

قاصدی دوش آمد از دلدار او

بست یکجا از پیامی بار او

گفت با من کای حریف همدمم

خواهم از تو عذر شبهای غمم

بودی اندر هر غمی یارم همی

تا سحر هر شب پرستارم همی

وقت آن آمد که رنجت کم کنم

فارغت از درد سر، وز غم کنم

آنکه میدانی فرستاده پی ام

میروم تا او نوازد چون نی ام

ماند آری کی دگر عاشق بجا

کآید از یارش پیامی که بیا

گفتمش رو، حق نگهدار تو باد

آنکه سویش می روی یار تو باد

در وداع آن حریف پرده سوز

گریه کردم از شبانگه تا به روز

همچنین نالان و گریانم همی

از غمش سر در گریبانم همی

ز اوصاف او با تو گویم شمه ای

وز ضمیر پاک و فکر صاف او

بود در هر محنتی او یار من

یاور من، محرم اسرار من

بود با من، نرم گوی و شرمناک

بردبار و خاضع و خُرسند و پاک

دوستی گر ناگه آمد از درم

بود در مهمان نوازی یاورم

تا چه جای آنکه آید قاصدی

پیش من از دلبری یا شاهدی

زودتر از من به استقبال او

میدوید او تا بپرسد حال او

میگرفتش همچو جان اندر کنار

میزدود از موی و روی او غبار

گرد او می گشت چون پروانه ای

یا چو مستی دور مه در خانه ای

هر گه آید یاد من اطوار او

میشوم دیوانه از رفتار او

در یکی روزی به مهمانخانه ای

کرده بُد دعوت مرا فرزانه ای

صحبتی بُد ناگه اندر انجمن

نیست دل دیدم به جای خویشتن

مدتی بگذشت و من حیرا ن و مات

ز انجمن بی انتقال و التفات

گو چه شد، ناگه کجا رفت از برم

آمده در خانه بی شک دلبرم

رفته دل بهر پذیرایی برش

تا مباد افسرده گردد خاطرش

ناگه آمد دل در آن محفل به جای

گفتمش رفتی بدین دیری کجای؟

گفت یار آمد نبود اندر سرای

محرمی کآرد پذیرایی بجای

رفتم از بهر پذیرایی او

تا نگیرد قلب سودائی او

رفتم و خاطر چو گل بشکفتمش

چون درآمد ره، ز مژگان رفتمش

از تو گفتم با وی اسراری که بود

از دلش برداشتم باری که بود

هر چه پرسید از تو کردم آگهش

رفت و رفتم تا به منزل همرهش

این چنین بُد حال او با من همی

تا تو دانی حال من گر محرمی

چون ننالم در غم هجران او

چون نباشم روز و شب نالان او

یک گله هرگز نکرد از روزگار

چون سخن رفتی ز مویی بد نثار

رفت آخر هم بدان خویی که داشت

سوی آن محبوبِ مهرویی که داشت

رفت و ماندم من در این ویران غریب

بیدل و بیخانمان دور از حبیب

میندانم جای آن فرخنده نام

تا فرستم سوی او وقتی سلام

یا روم خود پرسم از احوال او

میزنم دائم به نیکی فال او

هر کجا مویی بود می بویمش

شاید از جایی نشانی جویمش

شاد باش ای آنکه بودم از تو شاد

هر کجا هستی غمت هرگز مباد

گیردت غم بینی ار غمگینی ام

تا مباد اینگونه غمگین بینی ام

من تو را غمگین نخواهم، شاد باش

از غم و اندوه من آزاد باش

روزها خوردم به تنهایی غمت

بس تسلّی دادم از هر ماتمت

هر چه میدیدم فرو سر در پرت

میگرفتم بر سر زانو سرت

بودم اندر هر غمی غمخوار تو

شاد بودم خاطر از دیدار تو

هم تو بودی همدم و همراز من

در غریبی ساز من، دمساز من

می رسد ار نوبتی بر من غمی

می نبودم جز تو در بر همدمی

تا تو رفتی وز برم گشتی جدا

از غم و تنهایی ام داند خدا

لیک سازم با غم و انده خود

خود گدازم از غم انبوه خود

چون تو شادی شاد باش اندر غمش

خرّمی کن در کمند پُر خمش

چون تو شادی، شادی ات خواهم همی

سازمت من با فراق و با غمی

میرسم من هم به وصلت عن قریب

گیرمت در بر در آن کوی حبیب

با تو خواهم شِکوه ها کرد از فراق

وآنچه دیدم بی تو شبها ز اشتیاق

گویمت حالی که بودم سر به سر

نیست شامی کز پی اش ناید سحر

من کجا دانم سحر یا شام را

یا شناسم ز اضطراب آرام را

میکنم چون یاد تقریرت همی

زآن کلام آیم به تفسیرت همی

تا دمی یابد تسلّی خاطرم

از کلام شکّرین دلبرم

بس دراز است این سخن کوته کنم

رو به تفسیر کلام الله کنم